وارد آشپزخونه شد و دنبال چیزی برای خوردن گشت. صدای پدرش که گوشه ای از سالن روی مبل نشسته بود توجهش رو جلب کرد:
- اومدی پسرم؟
به سمت آقای کیم برگشت و با صدای آرومی گفت:
- بله پدر.
- بعد بیا اینجا بشین کارت دارم.
بعد از گشتن در یخچال و کابینت ها و پیدا کردن بستهای چیپس در حالی که چیپس رو باز میکرد به سمت پدرش رفت و روی مبل مقابلش نشست. امیدوار بود صحبت هاش رو زود تموم کنه چون همین امروز یه جلسه طولانی و کسل کننده داشت و حالا صحبت های پدرش هم فرقی با سخنرانی نداشت. بی حوصله به صحبت های پدرش گوش میداد و به این فکر میکرد که یونگی بداخلاق چقدر امروز ترسناک بود! بیچاره جونگکوک که باید اخلاق هاش رو تحمل کنه! اون پسر باعث شده بود کسی مثل جیمین که معمولا آدم سرسختی بود هم بهم بریزه. با صدای پدرش که می گفت:
- موافقی تهیونگ؟!
سر تکون داد و گفت:
- بله پدر حق باشماست.
آقای کیم راضی از تایید تهیونگ گفت:
- پس، فردا شام دعوتشون میکنیم. به نظرم بهتره رسمی تر در موردش صحبت کنیم، سوزی دختر خوبیه.
چشم های تهیونگ گشاد شد و گفت:
- در مورد چی؟
آقای کیم با اخم هایی در هم گفت:
- نامزدی دیگه همین الان خودت موافقت کردی.
تهیونگ که تازه متوجه شده بود چه خاکی به سرش شده سری به علامت تفهیم تکون داد و تصمیم گرفت به سمت اتاقش بره. حتی اگر همون اول فهمیده بود بحث نامزدیه هم نمیتونست مخالفت کنه. در هر حال نتیجه همین میشد!
خودش رو به اتاق رسوند و به پشت در اتاق تکیه داد و با دست موهاش رو بهم ریخت. لعنتی زیر لب گفت پاکت چیپس رو روی میز کنار اتاقش رها کرد و خودش رو روی تخت پرت کرد. نامزدی با سوزی!؟ همین دیشب میخواست همه چیز رو با اون بهم بزنه و حالا قرار نامزدی!
بی اختیار به جونگکوک فکر کرد و چشم های براق و لبخند های از ته دلش و تصویر پسر مقابل چشمهاش نقش بست. با خودش گفت:
- اگه تو بودی چیکار میکردی کوکی؟ اصلا اجازه میدادی اینجوری برات نامزدی بگیرن؟! بعید میدونم!
در هر حال تو تنها کسی هستی که میتونی برای خودت تصمیم بگیری!با شنیدن صدای چند تقه که به در اتاق خورد مادرش وارد اتاق شد و گفت:
- عزیزم بیا با ما عصرونه بخور کیک درست کردم.
لبخند زوری روی لب هاش ماسید و گفت:
- میل ندارم مامان
خانوم کیم با ناراحتی گفت:
-اوه تهیونگ تو واقعا بد غذایی از الان میتونم تصور کنم چقدر قراره سوزی رو اذیت کنی. دختر بیچاره.با چشم هایی گرد شده گفت:
-چرا باید اذیتش کنم؟! من که کاریش ندارم!خانوم کیمخندید و در حالی که در اتاق رو میبست گفت:
-بعد از ازدواج وقتی اون آشپزی کنه و تو نخوری براش اذیت کنندست.ازدواج کنند! اینجا چه خبر بود؟ چرا خودشون می بریدند و میدوختند؟ قرار بود در یک خونه با سوزی زندگی کنه؟!
روی تخت تو خودش مچاله شد و به زندگی مشترکش فکر کرد، به یک خونه زیبا با یک حیاط بزرگ و یک تاب و استخر در هر صورت که این اتفاقی لود که میافتاد و البته سوزی هم دختر خوبی بود.
YOU ARE READING
Sunflower
Fanfictionبه پرنده ای فکر کن که تو قفس بدنیا اومده و کل دنیاش تو قفس خلاصه میشه پرنده خوشحاله چون نمیدونه اون بیرون چه خبره تا این که یه روز یه پرندهی آزاد رو میبینه اون بیرون یه جایی اونطرف این میله ها و به نظرت زندگیش شبیه قبل میشه؟! کیم تهیونگ یه پسر...