- مطمئنی برات مشکلی نیست اگه بری دنبالش و برسونیش سرکار؟
-آره هیچ مشکلی نیست تهیونگا میتونی به کارهات برسی. میرم جدوی خونشون و باهاش تماس میگیرم، نگران نباش و به کارهای شب برس.
-اوکی
و تماس رو قطع کرد، جیمین کسی بود که تهیونگهمیشه میتونست به خوبی روش حساب باز کنه، بعد از اتفاقی که دیشب بین خودش و جونگکوک افتاده بود ترجیح میداد با جونگکوک روبه رو نشه اما خب از طرفی نگرانش بود پس از جیمین خواست دنبالش بره و برسوندش سرکار. اینطوری میتونست سراغش رو از جیمین بگیره و بفهمه حال پسر بیچاره چطوره؟ حوصلهی هیچ کاری رو نداشت پس دوباره تو تخت خزید و خودش رو زیر پتو کشید. دوست داشت به دیشب فکر کنه اما تصور این که، اولین بوسهی جونگکوک رو دزدیده بود عذابش میداد. هرچند اگر میخواست اون دوتا بوسه معمولی با سوزی رو فراموش کنه، این بوسه اولین بوسه خودش هم میشد... به خودش که اومد دید داره لبخند میزنه. اما اون حق نداشت جونگکوک رو ببوسه، پس تکلیف سوزی چی میشد؟ اون دختر کجای زندگی تهیونگ بود؟ و نقش جونگکوک چی بود؟ یعنی با وجود اتفاقات دیشب سوزی امشب بازهم میومد خونشون؟
دستش رو تو موهاش برد و چنگ زد و کلافه چندباری پاهاش رو روی تخت کوبید و بعد باز هم به جونگکوک فکر کرد. به چشمهاش، بهلبهاش، به این که چقدر زیبا بود... سیلی محکمی به گوشش زد و با خودش گفت" تمومش کن، من یه همجنسگرا نیستم"***
روبهروی خونه جونگکوک توی ماشین بود و هرچی به موبایلش زنگ میزد جواب نمیداد، شماره تهیونگ رو گرفت و بعد از وصل شدن تماس گفت:"هرچی زنگ میزنم جواب نمیده!"
تهیونگ بعد از مکث کوتاهی گفت:" برو زنگ خونشون رو بزن"
جیمین با نازاحتی گفت:" اون برادر احمقش هم خونست؟"
تهیونگ غرغر کنان گفت:"واقعا نمیدونم، شاید نباشه لطفا برو زنگ خونشون رو بزن."
جیمین که چندان مایل نبود با دو دلی گفت:"خیلی خب باشه"
تلفن رو قطع کرد و از ماشین پیاده شد. به سمت در رفت و دستش رو روی تنها زنگی که کنار در بود گذاشت، بعد از چند دقیقه صدای زن مهربونی رو شنید که پرسید:
- کیه؟
صداش رو صاف کرد و گفت:
- من دوست جونگکوک ام، اومدن دنبالش تا برسونمش سرکار ولی موبایلش رو جواب...
در با صدای تقی باز شد و توجه جیمین رو جلب کرد. زن با صدای مهربونش گفت:
- بیا داخل عزیزم.
و آیفون رو قطع کرد، این آخرین کاری بود که جیمین دلش میخواست انجام بده. اما ناچار بود، به تهیونگ قول داده بود که حواسش به جونگکوک باشه، البته که براش سوال بود که چرا تهیونگ خودش نیونده بود، اما فرض گرفته بود که بخاطر مهمونی امشب دستش بند باشه.
در رو به آرومی هول داد و وارد حیاط بزرگ ساختمون شد نگاهی به اطراف انداخت، اونها حیاط زیبایی داشتند با ذوق به درختها و تاب خانواده ای که تو حیاط بود نگاه کرد و به سمت ورودی خونه حرکت کرد. وقتی به در رسید در باز بود پس در رو کمی هول داد و وارد شد. به محض ورودش با خونه زیبا و مرتبی رو بهرو شد. همه چیز خوب و زیبا بود. یه پذیرایی شیک و ساده که دکور کرم قهوه ای داشت و انتهاش چندین پله بود که احتمالا به اتاق ها میرسید و آشپزخونه... تا اینجای ماجرا همه چیز خوب و زیبا بود تا این که دید یونگی با قیافه خسته و خوابآلودی توی آشپزخونه مشغول صبحانه خوردن بود. جیمین با خودش گفت" اوه اون لعنتی با اون قیافه لش و خسته حتی زیبایی دکور رو هم بهم میزنه"
اخم هاش رو تو هم کشید و با بی توجهی سلام کوتاهی به یونگی داد. پسر بزرگتر نگاهش رو از میز گرفت و به جیمین داد، اون دیگه اینجا چیکار میکرد؟!
یونگی با تمسخر در حالی که پوزخندی روی لبش بود گفت:
- هی نکنه اومدی جونگکوک رو معاینه کنی؟ لازمه بگم کارت راحت تر از قبله حداقل نیاز نیست پشمهای شکمشو بزنی...
YOU ARE READING
Sunflower
Fanfictionبه پرنده ای فکر کن که تو قفس بدنیا اومده و کل دنیاش تو قفس خلاصه میشه پرنده خوشحاله چون نمیدونه اون بیرون چه خبره تا این که یه روز یه پرندهی آزاد رو میبینه اون بیرون یه جایی اونطرف این میله ها و به نظرت زندگیش شبیه قبل میشه؟! کیم تهیونگ یه پسر...