2

95 15 3
                                    

همراه با سوزی از پله ها پایین رفت و سعی کرد به خودش مسلط باشه، حس می‌کرد دلش میخواد همین الان هر طور که شده فقط فرار کنه و از در بزنه بیرون، تا جایی که می‌تونه بدوئه و بره جایی که تنها باشه. مدام با خودش مرور می کرد که اینطوری نیست که سوزی رو دوست نداشته باشه، اصلا اینطور نبود اون فقط هنوز آمادگیش رو نداشت، همین...
وقتی به پایین پله ها رسیدند با صدای سوزی که میگفت:
- تهیونگ، تهیونگاااا اصلا معلومه کجایی؟
از افکارش بیرون اومد و لبخند پر محبتی زد و گفت:
- همین جام، میگم به نظرت برای معرفی رسمی من به خانواده‌ت عجله نمی‌کنی؟
سوزی با ذوق گفت:
- نه من از انتخاب تو مطمئنم، دوست دارم زودتر معرفیت کنم.
تهیونگ لبخند زد و دست ظریف سوزی رو بین دستش فشرد و با لبخند اطمینان بخشی باهاش همراه شد. نیاز بود که از خودش بپرسه آیا خودش هم از این انتخاب مطمئن بود یا نه؟ نه انگاری نیازی نبود چون حالا سر میز خانواده سوزی بودند.
سوزی مقابل پدر و مادرش ایستاد و گفت:
- مامان، بابا کسی که من باهاش قرار می‌ذارم تهیونگه.
در واقع نیازی به معرفی بیشتر نبود، چون اون ها خیلی خوب همدیگه رو میشناختند و سالها بود که دوست های خانوادگی بودند.
مادر سوزی با شنیدن این خبر گل از گلش شکفت و گفت:
- جدی میگی؟ یعنی شما دوتا... شما دوتا...
همسرش با نگاه مشکوکی پرسید:
- چندوقته؟
سوزی لب باز کرد تا جواب بده اما تهیونگ که حالا تقریبا خودش رو جمع و جور کرده بود گلوش رو صاف کرد و دستش رو دور کمر دختر انداخت و کمی به خودش چسبوندش و گفت:
- تقریبا شیش ماهه
پدر سوزی تکیه‌ش رو به صندلیش داد و گفت:
- اوه پس خیلی وقت نیست.
مادر سوزی با شوق پرسید:
- کی فهمیدید که هم رو دوست دارید؟
سوزی که حسابی مشتاق جواب دادن به این سوال بود موهاش رو پشت گوشش فرستاد و صندلی مقابل مادرش رو عقب کشید و روش نشست.
دست مادرش رو بین دستاش گرفت و شروع کرد به تعریف کردن:
- خب راستش فکر کنم خیلی وقته اما هیچکدوممون به هم چیزی نمیگفتیم، آخر خودم پیش‌قدم شدم و تهیونگ از خداخواسته قبول کرد. اول فکر می کردم که این فقط یه رابطه ساده‌ست اما نمیدونید چه عشق عمیقی بین ما وجود داره. تهیونگ واقعا عاشق منه.
با عشق به تهیونگ که انگار آب یخ روی سرش ریخته بودن نگاه کرد و گفت:
- مگه نه؟ خجالت نکش راحت باش اونها پدر و مادرمند.
تهیونگ هم دستی روی شونه سوزی کشید و پشت صندلیش ایستاد و گفت:
- بله همینطوره.
مادر سوزی که از این همه جسارت دخترش شوکه شده بود لبخند زوری زد و با خنده گفت:
- بهتر نبود صبر کنی تا تهیونگ پا پیش بذاره؟
سوزی با کمی اخم گفت:
- مگه هنوز دوران قدیمه؟ چه ربطی داره که کی زودتر گفته؟ مهم اینه که ما عاشق همیم.
روش رو به سمت تهیونگ‌برگردوند و گفت:
- مگه نه؟
تهیونگ با لبخند پلک هاش رو به نشونه تایید روی هم فشرد.‌
در واقع موافق بود اصلا مهم نبود که کی پیش‌قدم شده تازه اگه سوزی پیش‌قدم نمیشد قرار بود تهیونگ تا آخر عمر تنها بمونه؟ چون ظاهرا علاقه‌ای به ارتباط گرفتن با بقیه نداشت...
- چطور شدم رفیق؟
این صدای بلند جین بود که فرشته نجات تهیونگ شده بود. به سمت در برگشت و با دیدن جین که با یه لباس صورتی و شلوار راحتی اومده بود لعنتی زیرلب فرستاد و بعد از عذر خواهی کوچیکی از خانواده سوزی به سمتش رفت. چشم هاش رو چرخوند و گفت:
- عالی شدی اما یادم‌نمیاد تم خاصی مثلا خزپارتی یا همچین چیزیی برای جشن گذاشته باشیم!
جین که به حرف تهیونگ توجهی نکرده بود سمتش اومد و دستش رو دور گردنش انداخت و گفت:
- تا تا کوچولوی مامان بالاخره کار پیدا کرده و براش جشن گرفتن، به عنوان کسی که اومده جشن کار پیدا کردن رفیقش میخوام امروز طلسم سینگلی رو بشکنم و جشن بعدی جشن رل پیدا کردن من باشه. به نظرت مامانت برای منم جشن میگیره؟ چون دست به جشنش خوبه میپرسم. میگم چرا همه انقدر رسمی اومدن؟
تهیونگ خودش رو از زیر دست جین بیرون کشید و مقابلش ایستاد و گفت:
- فقط امشب کاری نکن که مامانم دکمه کنسلی این رفاقت رو بزنه.
جین کمی متفکر نگاهش کرد و گفت:
- راست میگی به اینجاش...
- همین الانم زده.
حرفش با صدای جیمین که تازه رسیده بود نصفه موند. جیمین لبخندی زد و به سمت تهیونگ رفت و تقریبا خودش رو تو بغل تهیونگ پرت کرد و گفت:
- خوشحالم که بالاخره دوران لعنتی دانشگاه رو تموم کردی هیونگ. و در مورد جین یه نگاه به مامانت بندازی متوجه نگاه شوکه‌ش به جین میشی.
بعد هم زد زیر خنده و با حالت مسخره ای گفت:
- ببخشید...
جین که تقریبا به شیطنت های جیمین عادت داشت کمی اطراف رو نگاه کرد و وقتی دید خبری از هیچ رنگ صورتی و لباس اسپورتی نیست و حتی خود جیمین هم یه کت و شلوار لی پوشیده تازه دوزاریش افتاد که بدجوری رکب خورده! در حالی که هر ثانیه ممکن بود جیغ بکشه رو به جیمین کرد و گفت:
- که تم صورتیه، ها؟ یه لباس راحت بپوشم بیام؟ میکشمت جیمین.
جیمین در حالی که از خنده ریسه می رفت به سمت یکی از میزها رفت و روی صندلی که عقب کشید نشست. جین و تهیونگ هم بهش ملحق شدند و البته جین با نگاه های برزخی که به جیمین مینداخت مشخص بود آینده خوبی در انتظار جیمین نخواهد بود.
مهمون ها یکی یکی میومدند و تهیونگ برای خوش‌آمد گویی پیششون می رفت. اما خانواده چهار نفره‌ای که انتهای سالن نشسته بودند همه حواسش رو گرفته بود چون حتی یک نفرشون رو هم نمی شناخت. پس تصمیم گرفت از مادرش بپرسه که اون‌ها کی اند.
بعد از این که تقریبا کل سالن رو گشته بود به سمت مادرش رفت و سوالی که داشت ذهنش رو مثل مته سوراخ می کرد رو پرسید:
- اونها‌ کی اند؟
مادرش با خوشرویی جواب داد:
- اوه پسرم خانواده آقای جئون اند یادت نمیاد؟ وقتی کوچیک بودی با پسرهاشون و سوزی بازی می‌کردید. تازه از فرانسه برگشتند ۱۵ سالی میشه که کره نبودند و خب از مادر سوزی شنیدم برگشتند و واقعا خوشحال شدم اونها دوست های خیلی خوبی بودند و گفتم چه وقتی بهتر از این جشن برای تازه کردن دیدارها؟ بیا بریم بهشون معرفیت می کنم.
و دستش رو دور دست تهیونگ انداخت و باهاش همراه شد و به سمت میز اون خانواده رفتند.
حالا که فکر می کرد یه چیزهایی یادش اومده بود اما این دوتا پسر چقدر خاص و عجیب بودند! اصلا مادرش چطور قبول کرده بود با همچین خانواده ای رفت و آمد کنه؟ نه این که بد باشند ها اصلا فقط به نظر زیادی آزاد میومدند و این عجیب بود. اونقدر تو افکارش فرو رفته بود که نفهمید کی رسیدند و مشغول سلام دادن شدند.
آقای جئون و خانم جئون و دوتا پسرهاشون ایستاده بودند پس تهیونگ به رسم ادب اول برای خانوم جئون دست جلو برد و دست کوتاهی داد و خوش آمد گفت و بعد برای آقای جئون.
لبخندی برای پسر بزرگ تر زد و دست دراز کرد و گفت:
- خوش اومدید
خانوم جئون گفت:
- تو باید تهیونگ‌باشی مگه نه؟ و اون یونگیه
تهیونگ لبخندش رو پررنگ تر کرد و گفت:
- بله خودم هستم
در ادامه دستی برای یونگی دراز کرد و گفت:
- هیونگ از دیدنت خوشحال شدم.
یونگی هم لبخند بامزه ای زد و گفت:
- خیلی ممنون و مشتاق دیدار تهیونگ‌شی.
با اشاره دست خانوم جئون به سمت نفر چهارم اون میز تهیونگ‌ نگاهش رو به سمت پسری با استایل کاملا متفاوت با تمام افراد اون جشن چرخوند یه استایل کاملا اسپورت و البته کاملا مشکی. یک جفت چشم درشت مشکی که حسابی برق می زدند، این اولین چیزی بود که به چشم می خورد و انگار از این ملاقات زیادی خوشحال بود،  موهاش تقریبا بلند بودند و روی صورتش چندتا پرسینگ داشت. در هر حال برای تهیونگ عجیب بود که مادرش حتی چنین شخصی رو تو خونه راه داده.
دستش رو به طرف پسرمشتاق مقابلش بلند کرد که خانوم جئون گفت:
- نیازه که جونگکوک رو بهت معرفی کنم؟ آخه شما دوتا زیادی با هم صمیمی بودید. تو همیشه هوای کوکی کوچولوی من رو داشتی حتی بیشتر از یونگی.
اوه! پس این پسر که شبیه بد بوی ها شده بود جونگکوک بود؟ همون پسر بچه کیوت و کوچولو که تهیونگ همیشه باهاش بازی می کرد؟ جونگکوک دستش رو جلو آورد تا به تهیونگ دست بده و اون موقع بود که تیرخلاص به تهیونگ خورد. یعنی دستش تا کجا قرار بود تتو شده باشه؟ از انگشت هاش تا آرنجش که تتو بود دیده میشد اما بقیه‌ش نه! دست تتو شده جونگکوک رو بین دستش گرفت و گفت:
- از دیدنت خوشحال شدم جونگکوکا.
و به صورت پسر نگاه کرد، آره خود خودش بود هرچقدر هم گنگ شده باشه هنوز هم همون پسر بچه کیوت کوچولو بود چون حالا در حالی که چشم های مشکیش پر از ستاره شده بودن لبخند می زد و دست تهیونگ رو تکون می‌داد. تهیونگ متوجه نشد کی لبخند به این پر رنگی رو لب هاش نشسته اما سریعا جمعش کرد و دست جونگکوک رو رها کرد و گفت:
- بفرمایید از خودتون پذیرایی کنید. خیلی خوشحال شدم که دیدمتون امیدوارم بیشتر از قبل ببینمتون.
و بعد اون میز رو ترک کرد و به سمت پایگاه امنش یعنی میز جیمین و جین رفت البته حالا سوزی هم به اون جمع اضافه شده بود. باید افکارش رو مرتب می کرد.چی شده بود که مامانش این خانواده رو راه داده بود داخل؟ از نظر مامانش هرچیزی که الان روی صورت و بدن جونگکوک بود نمادهای شیطانی بود و مامانش از بیخ باهاشون مخالف بود و حالا با لبخند به اون پسره جونگکوک نگاه می کرد؟
تهیونگ هرگز فراموش نمی کرد که مادرش اجازه نداد یه تتوی ست دوستانه با دوست هاش روی مچ دستشون بزنند و گفت"این کار شیطان پرست هاست" باید هرچه زودتر با جین و جیمین و سوزی کنفرانس تشکیل می داد، اینطوری نمیشد...

SunflowerWaar verhalen tot leven komen. Ontdek het nu