طولی نکشید که جلوی در خونه جونگکوک بودند، خواست از ماشین پیاده بشه که دوباره روی صندلی نشست و گل ها رو محکم تر توی دستش گرفت و گفت:
- هیونگ، عصر وسایلی که سفارش داده بودم میاد. میتونی بیای و کمکم کنی بچینمشون؟
تهیونگ نگاهی به چشم های درخشان و گردش کرد و در حالی که با خودش کلنجار میرفت که چطور نه بگه و خودش رو راحت کنه گفت:
- آره، البته.جونگکوک کسی نبود که تهیونگ بتونه مقابلش مقاومت کنه و این اصلا خوب نبود. فقط کافی بود این پسر چشم مشکی اطرافش باشه تا به وضوح ببینه که چقدر روی روح و روانش تاثیر داره.
جونگکوک با لبخند تشکر کوتاهی کرد و پیاده شد و به سمت خونه رفت.
تهیونگ کرواتش رو شل تر کرد و آب دهنش رو محکم قورت داد و سرش رو به پشتی صندلی تکیه داد. این چهجور امتحانی بود که داشت پسمیداد؟! اصلا تهیونگ کجای زندگیش ادعا کرده بود که آدم سنگدل و مقاومیه که کارما اینجوری گذاشته بود تو کاسهش؟!ماشین رو کلافه روشن کرد و به سمت خونه راه افتاد باید ناهار میخورد و کمی استراحت میکرد تا عصر دوباره برگرده همینجا. امیدوار بود سوزی یا خانوادهی خودش براش برنامهای نچیده باشند و عصر بتونه بی دردسر بیاد، اون که در هر حال میومد پس حداقل بدون اعصاب خورد کنی میومد بهتر بود.
جونگکوک وارد خونه شد و نگاهی به اطراف انداخت به نظر کسی خونه نبود، گشتی اطراف خونه زد که با صدای مادرش تو جاش پرید:
- سلام عزیزم، خسته نباشی.
نگاهی به پله ها که مادرش در حال پایین اومدن ازشون بود کرد و لبخند زد و گفت:
- اوه سلام اوما، متوجه نشدم بالایی داشتم دنبالت میگشتم.
خانوم جئون که حالا به پایین پله ها رسیده بود به جونگکوک اشاره ای به معنی بیا بغلم کرد که جونگکوک بدون فوت وقت گل ها رو روی میز کنارش گذاشت و به آغوش مادرش رفت. جای امن و راحتی بود و جونگکوک رو به یاد کودکیش مینداخت...نفس عمیقی کشید و با خودش فکر کرد که اگه هیچوقت بزرگ نمیشد، یا هیچوقت از کره نمیرفت شاید حالا اوضاع اینطور نبود. صادقانه اون هنوز هم دلش میخواست هیونگش بیشتر از سوزی به اون توجه کنه، اسم این حس چی بود؟ حسادت؟ آره خودش بود اما چرا؟ اون و سوزی که تو یه جایگاه نبودند، بودند؟!
سوزی عشق تهیونگ بود و جونگکوک فقط رفیقش بود! مگه نه؟ پس... پس چرا بوسیده بودش؟ و چرا جونگکوک از اون بوسه که سرتاسر خیانت بود لذت برده بود؟
خانوم جئون پسر رو از بغلش بیرون کشید و گفت:
- دیگه داری لوس میشی، تو که دیگه کوکی کوچو...
هی تو چرا انقدر ناراحتی؟قیافه جونگکوک چیزی نبود که بتونه منکر همه چیز بشه، قیافهش داد میزد که فقط چند قدم تا اشک ریختن فاصله داره. سرش رو به نشونه منفی تکون داد و گفت:
- چیزی نیست اوما، فقط دلم برای قبل تنگ شده.
به سمت پله ها رفت و گفت:
-من میرم لباس هام رو عوض کنم.
YOU ARE READING
Sunflower
Fanfictionبه پرنده ای فکر کن که تو قفس بدنیا اومده و کل دنیاش تو قفس خلاصه میشه پرنده خوشحاله چون نمیدونه اون بیرون چه خبره تا این که یه روز یه پرندهی آزاد رو میبینه اون بیرون یه جایی اونطرف این میله ها و به نظرت زندگیش شبیه قبل میشه؟! کیم تهیونگ یه پسر...