35

55 13 7
                                    

کشی به بدنش داد و سعی کرد کمی جا‌به جا بشه اما با حس سر جونگکوک که روی دستش بود متوقف شد و نگاهی به چهره‌ی غرق در خواب جونگکوک کرد. دستش رو به سمت موهای پسر برد و به آرومی نوازششون کرد که جونگکوک کمی چشم هاش رو روی هم فشرد و سرش رو تکون داد‌، لبخند زد و با دستش لپ های پسر رو کمی فشرد و گفت:
-جونگکوکی، بیدار شو
جونگکوک اومی گفت و دوباره سعی کرد خوابش رو عمیق کنه.
تهیونگ لپ هاش رو محکم تر فشرد که صداهای نامفهومی از بین لب‌های پسر خارج شد، تهیونگ انگشت هاش رو بهم نزدیک تر کرد و لب های پسر رو فشرد، اونقدر شیرین بود که دلش می‌خواست مثل یه حبه قند قورتش بده.
جونگکوک با نگاهی شاکی چشم هاش رو باز کرد و به تهیونگ خیره شد که پسر بزرگتر بی اختیار به سمتش خم شد و لب‌هاش رو بوسید، لب هاش اونقدر نرم بودند که باعث بشند تهیونگ دوباره وسوسه بشه و این بار بوسه‌ی طولانی تری رو شروع کنه و گاز ریزی ازشون بگیره. سرش رو عقب برد و به صورت زیبای کوک نگاه کرد و گفت:
- ریوری...همه‌ی صبح ها انقدر خوشمزه ای؟
جونگکوک که گره بین ابروهاش باز شده بود لبخند زد و گفت:
- نه فقط صبحایی که تو بغل تو میخوابم خوشمزه‌ میشم.
تهیونگ قهقهه مردونه ای زد و همونطور که به دستش کمر جونگکوک رو نوازش می‌کرد گفت:
- همیشه انقدر شیطون بودی؟ هوم؟ چرا دو روزه انقدر شیطون شدی؟
جونگکوک لبخند خرگوشی زد و گفت:
- همیشه شیطون بودم فقط منتظر بودم تو کامل مال من بشی تا رو کنم!
تهیونگ‌ کمی به سمت پسر خم شد و نوک بینیش رو بوسید و گفت:
- من همیشه مال تو ام کوکی.
جونگکوک لب هاش رو به سمت لب های تهیونگ برد و در حالی که فاصله کمی با لب هاش داشت گفت:
- منم مال تو ام ته!
تهیونگ دستش رو پشت گردن پسر گذاشت و لب هاش رو محکم روی لب هاش فشرد و بعد از چند ثانیه لب هاشون رو از هم جدا کرد و گفت:
- باید برم سرکار کوک قرارهام رو فراموش کردم.

و از روی تخت بلند شد و به سمت لباس‌هاش رفت و بعد از این که با عله پوشیدشون دوباره به جونگکوکی که هنوز تخت بود نگاه کرد و به سمتش رفت و بوسه‌ی محکمی روی پیشونیش گذاشت و گفت:
- جونگکوکا کمرت خوبه؟ اذیت نیست؟ امروز فقط استراحت کن باشه؟
جونگکوک دستش رو گرعفت و گفت:
- ته میشه زیاد بیای پیشم؟ نرو خونه‌
تهیونگ لبخند کمرنگی زد و سر تکون داد و بعد به سمت در رفت.

یک ساعت بعد جلوی ساختمون شرکت بود. خونه رفتن و لباس عوض کردن حسابی ازش وقت گرفته بود و البته خوش‌ شانس بود که کسی خونه نبود و تونست زود بیاد بیرون، به محض ورودش به دفتر منشی بلند شد و سلام داد و گفت:
- تو اتاق جلسه منتظرتون هستند.
سر تکون داد و به سمت اتاق جلسه رفت، همه بلند شدند و بعد از ادای احترام نشستند‌. با رئسای چندتا شرکت بزرگ و مهم قرار داشت و اگه این معامله جواب می‌داد قطعا میتونست خونه مستقلی برای خودش بخره و از شر هرروز دیدن پدرش خلاص بشه.
رئای شرکت ها بعد از صحبت هایی که نتایج مثبتی داشت و باعث امضای قرارداد‌هاشون شد از جا بلند شدند و تهیونگ هم متقابلا ایستاد و ادای احترام کرد که آقای پارک که مرد مسن و خوش برخوردی بود با لبخند گفت:
- بهتره امروز زیاد خودتون رو خسته نکنید جناب کیم، بالاخره امروز روز مهمی براتونه. شب میبینمتون بقیه هم تایید کردن که تهیونگ با گیجی با سر تایید کرد و پشت سرشون به نشونه احترام از اتاق خارج شد. بعد از خداحافظی به سمت اتاقش رفت که با صدای چند تقه که به در خورد همونجا تو جاش به سمت در چرخید و گفت:
- بیا تو
با دیدن دو بادیگارد که داخل شدند متعجب گفت:
- شما؟
یکی از بادیگارد ها تعظیم کرد و گفت:
- این یه پکیج ویژه برای شماست لطفا همراهمون بیاید همه چیز برنامه ریزی شده.
تهیونگ متهجب نگاهشون کرد و گفت:
- اما من امروز جلسه دارم
بادیگارد دیگه با لبخند گفت:
- لغو شدند قربان. لطفا همراهمون تشریف بیارید.
و همون موقع موبایلش زنگ خورد. بی توجه به بادیگاردها به سمت موبایلش رفت و متوجه شد جی‌نا باهاش تماس گرفته، تماس رو وصل کرد که جی‌نا گفت" سلام داداش کوچولو، میدونم که الان دوتا بادیگارد تو اتاقتن. از طرف من اند لطفا همراهشون برو مطمئنم به یه کم ریلکس کردن نیاز داری."
تهیونگ با دهن بازی که به زور تکونش داد تا حرف بزه گفت" جی نا دقیقا چه خبره؟"
جی نا خندید و گفت" هیچی فقط بهم اعتماد کن تهیونگا"
و تماس رو قطع کرد. و با حالت گیج و کمی متفکری همراه با باریگارد ها از دفتر خارج شد و سوار ماشینی که دنبالش اومده بود شد.
جونگکوک به سختی از تخت جدا‌شد، درد نداشت اما شدیدا خوابش میومد و بی انرژی بود، اما خوابیدن بیشتر قطعا کسلش می‌کرد یه دوش کوتاه قطعا حالش رو جا میاورد. آب رو باز کرد و زیر دوش نگاهی به کبودی های بدنش انداخت، لبخند کم رنگی زد و سر انگشت هاش رو روشون کشید. تهیونگ تمام دیشب مثل یه تندیس با ارزش بوسیده‌ بودش و تو گوشش حرف های عاشقانه زده بود. باورش نمی‌شد ولی بالاخره تهیونگ رو کنار خودش داشت و این اوج خوشبختی بود. انگشت هاش رو روی لبش کشید و به این فکر کرد که چقدر دوست داشت تهیونگ حداقل یه بار ببوسدش و تو این دو سه روز آمار بوسه هاشون از دستش در رفته بود‌. لبخند خرگوشی زد و به این که تهیونگ حالا مال خودشه فکر کرد و غرق لذت شد... خودش رو شست و از حموم خارج شد. لباس هاش رو پوشید و از اتاق بیرون رفت و خوودش رو به آشپزخونه رسوند. مادرش در حال صحبت با تلفن بود. بساط صبحونه هنوز روی میز بود پس مشغول شکلات صبحانه مالیدن روی نون تست شد‌.حس می‌کرد روی ابرهاست و خوشبخت ترین موجود دنیا خودشه البته تا قبل از این که صدای مادرش که با شخص پشت تلفن حرف می‌زد به گوشش برسه.
- اوه تهیونگ دیشب اینجا بود اما چیزی نگفت!  واقعا خوشحال شدم. اونها خیلی بهم میاند... لطفا آدرس رو برام بفرست عزیزم. شب می‌بینمتون.
جونگکوک که کمی گوش هاش تیز شده بود و حالا دست از شکلات مالیدن به نونش کشیده بود پرسید:
- چه خبره اوما؟
خانوم جئون که داشت به سمت آشپزخونه میومد با خوشحالی گفت:
- امشب جشن نامزدی سوزی و تهیونگه، تهیونگ به تو...
نه دیگه هیچ صدایی نمی‌شنید! نون تست از دستش روی زمین ول شد و حس کرد گوش هاش زنگ می‌خورند. با چشم های گرد و دهن باز مونده به مادرش خیره شد و بعد، سیاهی بود... همه چیز تاریک بود،
صحنه‌های جلوی چشم هاش تاریک بود
زندگی تاریک بود
خبری که به گوشش رسیده بود تاریک بود
و تهیونگ شبیه به سایه ای بود که تو دل این سیاهی ها گم شده بود و قرار بود به همه‌ی این سیاهی‌ها بپیونده؟
با شنیدن صدای جیمین که اسمش رو صدا می‌کرد لای پلک‌هاش رو به سختی باز کرد. جیمین نگران نگاهش کرد و گفت:
- کوک نگرانمون کردی، حالت خوبه؟
یونگی با نگرانی به تاج تخت تکیه داده بود و سر جونگکوک رو تو بغلش گرفته بود، موهاش رو نوازش کرد و گفت:
- جونگکوکا، به هیونگ بگو، چی شده؟
و همین کافی بود برای جونگکوک که اشک هاش صورتش رو خیس کنند و خودش رو تو بغل یونگی مچاله کنه و هق هق های تلخش رو آزاد کنه مگه نه؟
همه می‌دونستند چرا و چه اتفاقی افتاده، جونگکوک عاشق تهیونگ بود و معلوم نبود تهیونگ چرا و چطور جشن نامزدیش رو چند روز جلوتر انداخته! اونم با دختری که دوستش نداره، حداقل نه به اندازه‌ی جونگکوک. یونگی با فک کلید شده موهای کوک رو نوازش می کرد و جسم بی حالش رو محکم تو بغلش می‌فشرد‌. یونگی درکش می‌کرد این حال رو تجربه کرده بود اما نه با این شدت، تهیونگ یه عوضی بود که با برادرش وقت می‌گذروند و حالا ولش کرده بود و رفته بود سراغ جشن نامزدیش؟
جونگکوک همچنان بی امان گریه می‌کرد و جیمین به آرومی کمرش رو نوازش می‌کرد، تو این دو ساعت که کوک بی هوش بود هرچقدر با تهیونگ تماس گرفته بود جوابی نشنیده بود و برای هر دو نگران بود. جونگکوکی که بی قرار زار می‌زد و تهیونگی که معلوم نبود کجاست! نکنه بلایی سرش آورده بودند! یونگی جونگکوک رو از بغلش بیرون کشید و پسر حالا کمی آروم شده بود. صورتش رو قاب گرفت و صورت خودش رو بهش نزدیک کرد و گفت:
- جونگکوکا، هیونگ کنارته هرچی که بشه، باشه؟ فقط بگو بخاطر تهیونگه؟
جونگکوک دوباره هق زد و یونگی لب هاش رو به پیشونیش چسبوند و بعد از بوسه‌ی محکمی که روی پیشونیش گذاشت گفت:
- جوری می‌زنمش که صدای سگ بده.
جونگکوک وحشت‌زده نگاهش کرد و گفت:
- باید باهاش حرف بزنم بدنش رو به سمت پا تختی کشید و خواست شماره‌ بگیره که جیمین مانع شد و گفت:
- جواب نمیده
جونگکوک سرش رو به علامت منفی تکون داد و گفت:
- نه جواب من رو میده میدونم.
و شماره گرفت که بعد از چند بوق صدای مردی رو شنید با ترس و نگرانی گفت" با کیم تهیونگ کار دارم."
پرد قهقهه بلندی زد و گفت" کیم هستم ولی نه تهیونگ، پدرشم و میدونم تو جونگکوکی، خوب به حرفام گوش کن پسرجون، امشب جشن نامزدی تهیونگه، این روز و این جشن تقریبا یک هفته‌ست که برنامه ریزی شده، البته میدونم که چیزی بینتون بوده اما هرچی که هست تموم شده! پسر من سوزی رو دوست داره پس بهتره الکی وقتت رو هدر ندی، تو فقط یه معشوق ای که می‌خواد گاهی سرش رو باهات گرم کنه! تو که نمیخوای اینجوری زندگی کنی؟ فکر نمیکنم در شان خانوادت باشه. اون الان با سوزی خوشحاله و در حال آماده شدن برای جشنه. میدونم که شب قبل باهات چیکار کرده و متاسفم میتونم با پول باهات حسابش کنم، در هر حال من برای تفریح پسرم هرکاری میکنم. امیدوارم امشب ببینمت، مثل یه مرد بالغ که مسائل رو باهم قاتی نمیکنه رفتار کن، تو دیگه بزرگ شدی جئون کوچولو."
جونگکوک چندبار لب هاش رو باز و بسته کرد تا چیزی بگه اما قبل از این که حرفی از بین لب‌هاش خارج بشه  تماس قطع شد.
یعنی... یعنی تهیونگ به بازیش گرفته بود؟ چطور ممکن بود دختری که روش دست بلند کرده امشب بخواد باهاش نامزد بشه!؟ یعنی واقعا این فقط یه هوس زودگذر برای تهیونگ بود؟ چندباری لب‌ زد تا حرف بزنه. و در پاسخ جیمین و یونگی که می‌پرسیدن چی شد چیزی بگه اما هیچی برای گفتن نداشت! از روی تخت بلند شد و خودش رو توی حموم انداخت و پشت در حموم روی زمین پخش‌شد و مثل دیوونه‌ها شروع به سیلی زدن تو صورت خودش کرد، چندبار باید از این کابوس بیدار می‌شد تا همه چیز به قبل برگرده؟ قبل از این که تبدیل به یه احمق بشه! اون کیم عوضی میخواست با پول جبران کنه؟ چی رو؟ مگه جونگکوک یه هرزه یا همچین چیزی بود؟ صدای کوبیده شدن در حموم اصلا براش مهم نبود و بی وقفه سیلی هاش رو روی صورتش فرود می‌آورد و در حالی که جیغ می‌زد و اشک می‌ریخت به تهیونگ فحش می‌داد.
- تو یه عوضیی، یه آشغال هرزه ای، تو یه هول بدبختی کیم تهیونگ
و با تمام توانش زار زد دلش برای این حجم‌از حماقتش می‌سوخت. چطور باور کرده بود که تهیونگ تونسته تو روی خانوادش بایسته؟ یونگی خودش رو محکم به در کوبید و در با فشار بدی باز شد و با جونگکوکی که وسط حموم مشغول زدن خودش بود رو به رو شدند. جیمین به سرعت به سمتش رفت و دست‌هاش رو گرفت تا بیشتر از این بلایی سر خودش نیاره اما حریف کوک شدن اون هم وقتی اینقدر عصبی بود واقعا سخت بود. جیمین رو با فشار به طرفی پرت کرد و فریاد زد:
- از خونه ما گم شو بیرون، تو هم دوست همون آشغالی...
جیمین متعجب کمی عقب رفت و از حموم خارج شد. بین راه یونگی دستش رو گرفت و با صدای آرومی گفت:
- اون فقط عصبانیه، برو پیش مامانم...
جیمین سری به علامت تایید تکون داد و یونگی وارد حموم شد و رو‌به روی جونگکوک نشست و گفت:
- جونگوکا، بهم بگو چی شده اون چی بهت گفت؟ خودش بود؟
جونگکوک سرش رو به علامت منفی تکون داد و خودش رو گوشه‌ی حموم کشید و تو خودش مچاله شد و گفت:
- باباش بود. بهم گفت ته دروغ گفته و سوزی رو دوست داره، گفت خیلی وقته قراره امروز نامزدی باشه و گفت میتونه خسارتی که بهم‌ زده رو جبران کنه!
با چشم های گردی که حالا پر از اشک و البته کمی قرمز بودند به یونگی نگاه کرد و گفت:
- هیونگ اون بهم گفت همه چیز رو بهم زده، من بهش اعتماد کرده بودم. من یه هرزه نی...
با قرار گرفتن انگشت یونگی روی لب‌هاش حرفش رو خورد و گفت:
- پس چرا میخواد با پول جبران کنه؟
یونگی لبش رو بین دندونش گرفت و گفت:
- چون سرش رو تنش زیادی کرده کوک، نباید خودت رو بشکنی پاشو خودت رو جمع کن، میریم به اون مراسم کوفتی باید وانمود کنی مهم نیست. خودم درستشون می‌کنم...
جونگکوک اشک هاش رو از روی صورتش پاک کرد و فین فین کنان گفت:
- نمیتونم... نمیتونم کنار اون ببینمش.
یونگی غرید:
- دیگه نباید مهم باشه. نباید ضعیف باشی کوک! بهم اعتماد کن کاری میکنم به دست و پات بیوفته.
و بوسه‌ی دیگه ای روی پیشونی پسر زد و گفت:
- صورتت رو بشور بیا پایین مامان حسابی ترسیده. در ضمن، جیمین یه عوضی نیست! هیچ ربطی به اون آدم نداره پس...
جونگکوک سرش رو پایین انداخت و گفت:
- متاسفم هیونگ
یونگی سر تکون داد و از حموم خارج شد و بیرون از اتاق منتظر جونگکوک ایستاد. این خانواده چرا هیچی از عشق نمی‌فهمیدند؟ فقط مسائل مالی و اقتصادی مهم بود؟ یونگی میتونست شرط ببنده که تهیونگ یه عوضی نیست بلکه یه عوضیه بی عرضه‌ست که عاشق جونگکوکه نه سوزی... اما کاری از دستش بر نمیاد! باید اول از این موضوع مطمئن می‌شد تا بتونه کمکی کنه.
از پله ها پایین اومد که دید مادرش کنار جیمین روی مبل نشسته و جیمین در حالی که سعی میکنه آب قند بهش بده مشغول حرف زدن باهاشه. جیمین به محض دیدن یونگی ایستاد و نگران پرسید:
- چی شد؟
یونگی به سمتش رفت و دستش رو دور کمرش انداخت و بوسه ای روی موهاش زد و گفت:
- خوبه و متاسفه که باهات بد حرف زد.
جیمین با خجالت از بغل یونگی بیرون اومد و گفت:
- اوه نه حرفشم نزن حق داره حالش خوب نیست.
خانوم جئون با عشق نگاهشون کرد و گفت:
- ممنون که زود اومدید اصلا نمیدونستم چیکار باید کنم.
جونگکوک در حالی که هودی بلندی به تن داشت و شلوار گشادی پاش بود از پله ها پایین اومد و تو زار ترین حالت ممکن روی اولین مبل پهن شد. نگاهی به جیمین کرد و با چشم هایی که هنوز اشکی بود گفت:
- متاس...
جیمین به سمتش رفت و کنارش نشست و بغلش گرفت و گفت:
- رفیق ها که به هم همچین چیزی نمیگن! پس خفه شو.
جونگکوک لبخند کم رنگی زد، اونقدر کم رنگ که خودش هم باورش نشد لبخند بوده. و سرش رو به سر جیمین تکیه داد و گفت:
- شب، چی بپوشم؟ میخوام بدرخشم.
جیمین متعجب نگاهش کرد و گفت:
- میخوای بری اونجا؟
جونگکوک گیج نگاهش کرد و گفت:
- مگه همه باهم نمیریم؟
یونگی با جدیت گفت:
- البته که میریم.
جیمین نگاه عجیبی به دو برادر انداخت و گفت:
- من باید برم خونه آماده شم.
جونگکوک همونطور که خیره به میز بود گفت:
- کلی لباس دارم قطعا برای تو هم بینشون هست پس لطفا بمون.
جیمین لبخند زد و گفت:
- اصلا دعوت هستم؟!
یونگی غرید:
- به عنوان پارتنر من قطعا دعوتی!
خانوم جئون لبخند زد و گفت:
- یونگیا به نظرت بهتر نیست اول دوست پسرت رو به ما معرفی می‌کردی؟ البته به لطف کوک امروز کاملا بهم معرفی شد... و خب شما دوتا خیلی ضایع بودید همون روز فهمیدم.
جیمین خجالت زده سرش رو پایین انداخت و یونگی که فکرش حسابی مشغول بود گفت:
- الان معرفی میکنم، پارک جیمین دوست پسرمه و عاشقشم. دامپزشکه و خونه‌ش همین نزدیکیه. خانواده‌ش تو بوسان اند و الان دو روزه که قرار می‌ذاریم.
جونگکوک بیشتر تو خودش مچاله شد و به شب فکر کرد، باید چطور قوی می‌بود؟ و چطور مقابل کسی که دوستش داشت می‌جنگید؟ حالا که دقت می‌کرد کمرش درد می‌کرد اصلا کل وجودش درد می‌کرد. قطره اشک سمج دیگه ای از کنار چشمش سر خورد که سریع پسش زد باید قوی میبود مگه نه؟
__________
سلام پارت جدید تقدیم به شما...🥺💜
منتظر کامنت ها و ووت هاتون هستم

SunflowerWhere stories live. Discover now