بیخیال لب های خواستنی پسر شد و بوسهش رو به سمت گردن پسر برد، کمی یقهی لباسش رو کنار کشید و بوسه هاش رو بی نظم روی بدنش کاشت، سرش رو عقب کشید و گفت:
- تاحالا دفتر کارم رو دیدی؟
جونگکوک که منظور تهیونگ رو خیلی خوب متوجه شده بود سری به علامت منفی تکون داد. تهیونگ بوسهی کوتاه دیگه ای روی لبهاش گذاشت و گفت:
- پس امشب بهت نشونش میدم.
جونگکوک لبخند کمرنگی که این روزها خیلی وقت بود روی لب هاش نیومده بود زد و از روی پاهای تهیونگ بلند شد و روی صندلی نشست و کمربندش رو بست و نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:
- بهتره عجله کنی، چون قبل از ساعت یک باید خونه باشم.
تهیونگ با حالت گیجی گفت:
- چرا؟!
جونگکوک طلبکار نگاهش کرد و گفت:
- چون هیج معشوقهای شب نمیمونه، اینجوری رابطش لو میره!تهیونگ لبخند غمگینی زد و گفت:
-ولی من که بعد از پیش تو، نمیرم پیش سوزی! چه اصراریه زود برگردی؟جونگکوک یک تای ابروش رو بالا داد و گفت:
- بابات میفهمه شب نرفتی!تهیونگ سری به علامت تایید تکون داد و ماشین رو روشن کرد و به آرومی راه افتاد، توی راه مقابل یه گل فروشی ایستاد و به جونگکوک گفت:
- الان میام
و به سرعت وارد گل فروشی شد و چند دقیقه بعد در حالی که دسته گل بزرگی از گل های آفتابگردون تو دستش بود به سمت ماشین اومد و گل ها رو به جونگکوک داد، جونگکوک لبخندی زد و گفت:
- اوه، ممنونم اما چرا؟
تهیونگ لبخند تلخی زد و گفت:
- وقتی گردنبندت رو ننداختی و هیچ گل آفتابگردونی از من پیشت نیست تا بدونی چقدر دوستت دارم، باید از اول برات گل بخرم دیگه مگه نه؟!
جونگکوک نگاه غمگینی بهش انداخت و گفت:
- خب... حس کردم شاید بهتره بیخیالش بشم!
تهیونگ انگشت هاش رو بین انگشت های پسر قلاب کرد و گفت:
-حتی بیخیال اون حلقه شدی...
جونگکوک نگاهش رو به خیابون دوخت و گفت:
- باید تمومش میکردیم ته!تهیونگ لبخند غمگینی زد و گفت:
- اوهوم... آره داریم تمومش میکنیم...
انگشت های جونگکوک رو بالا آورد و سر تک تکشون رو بوسید و گفت:
- میای باهم بریم یه جایی؟ قول میدم زود برگردیم باشه؟
جونگکوک که مشتاق شده بود سری به علامت مثبت تکون داد و تهیونگ به سمت مقصد مورد نظرش حرکت کرد، و مدتی بعد جلوی کافه ای که اولین بار با دوستاشون اونجا جمع شده بودند پارک کرد. جونگکوک متعجب نگاهش کرد و گفت:
- اینجا؟
تهیونگ بی مقدمه شروع کرد:
- اون روز، اون روز که از اینجا تو و سوزی رو سوار کردم تا برسونمتون خونه، اول اون رو رسوندم و تو گفتی چرا اول من رو نرسوندی؟ راستش تنها بودن با تو بهتر از تنها بودن با اون بود... مناز اولش داشتم خیانت میکردم...
جونگکوک لبخند تلخی زد و گفت:
- حالا میفهمم چرا گفتی نمیدونی کجای زندگیتی!
تهیونگ سرش رو به صندلی تکیه داد و گفت:
- تو بهم گفتی جای خوبشم! اما نبودم و نیستم جونگکوکا، کاشکی این روزا بگذره... قول میدم هرگز دلم براشون تنگ نشه. یه دقیقه صبرکن!
![](https://img.wattpad.com/cover/363995886-288-k19132.jpg)
YOU ARE READING
Sunflower
Fanfictionبه پرنده ای فکر کن که تو قفس بدنیا اومده و کل دنیاش تو قفس خلاصه میشه پرنده خوشحاله چون نمیدونه اون بیرون چه خبره تا این که یه روز یه پرندهی آزاد رو میبینه اون بیرون یه جایی اونطرف این میله ها و به نظرت زندگیش شبیه قبل میشه؟! کیم تهیونگ یه پسر...