53

36 10 6
                                    

بیخیال لب های خواستنی پسر شد و بوسه‌ش رو به سمت گردن پسر برد، کمی یقه‌‌ی لباسش رو کنار کشید و بوسه هاش رو بی نظم روی بدنش کاشت،  سرش رو عقب کشید و گفت:
- تاحالا دفتر کارم رو دیدی؟
جونگکوک که منظور تهیونگ رو خیلی خوب متوجه شده بود سری به علامت منفی تکون داد. تهیونگ بوسه‌ی کوتاه دیگه ای روی لب‌هاش گذاشت و گفت:
- پس امشب بهت نشونش میدم.
جونگکوک لبخند کمرنگی که این روزها خیلی وقت بود روی لب هاش نیومده بود زد و از روی پاهای تهیونگ بلند شد و روی صندلی نشست و کمربندش رو بست و نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:
- بهتره عجله کنی، چون قبل از ساعت یک باید خونه باشم.
تهیونگ با حالت گیجی گفت:
- چرا؟!
جونگکوک طلبکار نگاهش کرد و گفت:
- چون هیج معشوقه‌ای شب نمیمونه، اینجوری رابطش لو میره!

تهیونگ لبخند غمگینی زد و گفت:
-ولی من که بعد از پیش تو، نمیرم پیش سوزی! چه اصراریه زود برگردی؟

جونگکوک یک تای ابروش رو بالا داد و گفت:
- بابات میفهمه شب نرفتی!

تهیونگ سری به علامت تایید تکون داد و ماشین رو روشن کرد و به آرومی راه افتاد، توی راه مقابل یه گل فروشی ایستاد و به جونگکوک گفت:
- الان میام
و به سرعت وارد گل فروشی شد و چند دقیقه بعد در حالی که دسته گل بزرگی از گل های آفتابگردون تو دستش بود به سمت ماشین اومد و گل ها رو به جونگکوک داد، جونگکوک لبخندی زد و گفت:
- اوه، ممنونم اما چرا؟
تهیونگ لبخند تلخی زد و گفت:
- وقتی گردنبندت رو ننداختی و هیچ گل آفتابگردونی از من پیشت نیست تا بدونی چقدر دوستت دارم، باید از اول برات گل بخرم دیگه مگه نه؟!
جونگکوک نگاه غمگینی بهش انداخت و گفت:
- خب... حس کردم شاید بهتره بیخیالش بشم!
تهیونگ انگشت هاش رو بین انگشت های پسر قلاب کرد و گفت:
-حتی بیخیال اون حلقه شدی...
جونگکوک نگاهش رو به خیابون دوخت و گفت:
- باید تمومش میکردیم ته!

تهیونگ لبخند غمگینی زد و گفت:
- اوهوم... آره داریم تمومش میکنیم...
انگشت های جونگکوک رو بالا آورد و سر تک تکشون رو بوسید و گفت:
- میای باهم بریم یه جایی؟ قول میدم زود برگردیم باشه؟
جونگکوک که مشتاق شده بود سری به علامت مثبت تکون داد و تهیونگ به سمت مقصد مورد نظرش حرکت کرد، و مدتی بعد جلوی کافه ای که اولین بار با دوستاشون اونجا جمع شده بودند پارک کرد. جونگکوک متعجب نگاهش کرد و گفت:
- اینجا؟
تهیونگ بی مقدمه شروع کرد:
- اون روز، اون روز که از اینجا تو و سوزی رو سوار کردم تا برسونمتون خونه، اول اون رو رسوندم و تو گفتی چرا اول من رو نرسوندی؟ راستش تنها بودن با تو بهتر از تنها بودن با اون بود... من‌از اولش داشتم خیانت میکردم...
جونگکوک لبخند تلخی زد و گفت:
- حالا میفهمم چرا گفتی نمیدونی کجای زندگیتی!
تهیونگ سرش رو به صندلی تکیه داد و گفت:
- تو بهم‌ گفتی جای خوبشم! اما نبودم و نیستم جونگکوکا، کاشکی این روزا بگذره... قول میدم هرگز دلم براشون تنگ نشه. یه دقیقه صبرکن!

SunflowerWhere stories live. Discover now