19

68 13 8
                                    

- اوه تو واقعا تو این کار حرف نداری! چرا از رئیس نمیخوای بیاردت تو قسمت آماده کردن سفارش ها؟ سالن‌گردوندن که کار سختی نیست همه از پسش بر میان پسر! حیفه تو اون کار رو کنی!

نگاه دوباره ای به طرحی که کوک روی فنجون کاپوچینو درست کرده بود انداخت و موبایلش رو از جیبش بیرون کشید تا از شاهکار هنری کوک عکس بگیره‌.

جونگکوک لبخند کمرنگی زد و گفت:
- هی مینگیو اونقدرا هم خوب نشده! ولش کن عکس نگیر!

مینگیو بی توجه به حرف های جونگکوک مشغول عکس گرفتن شد و جونگکوک که حوصله مخالفت بیشتر نداشت خودش رو روی یکی از صندلی‌ها انداخت و در حالی که دستش رو روی میز گذاشته بود سرش رو روش تکیه داد و مشغول نگاه کردن به فضای بیرون کافه شد، یوگیوم صندلی کناریش رو عقب کشید و گفت:
- امروز به نظر بی حوصله میای!
جونگکوک نفس عمیقی کشید و گفت:
- نه فقط دیروز یه کمی مریض بودم...
مینگیو سفارش تنها مشتری‌شون رو سر میزش برد و کنارشون نشست و گفت:
- حوصلم بدجوری سر رفته، کاشکی می رفتیم یه کم خوش‌ می‌گذروندیم. شب بریم بار؟
اون وو هم به جمعشون پیوست و در حالی که آستین های پیرهنش رو با حالت جذابی تا می‌زد گفت:
- دست از این بچه بازیا بردار مینگی! بار دیگه چیه! دوباره قراره اونقدر مست کنی که من رو با بابات اشتباه بگیری؟!

مینگی با لب های آویزون گفت:
- اون سری زیادی خورده بودم...
اون وو دستش رو به علامت حالا هرچی تکون داد. کوک نگاهی به ساعتش انداخت نیم ساعت دیگه باید میرفت خونه، صبح از همیشه زودتر بلند شده بود و خودش تا محل کارش اومده بود. احتمال می‌داد تهیونگ بخواد بیاد دنبالش و جونگکوک اصلا علاقه ای به دیدنش نداشت، خودش هم نمی‌دونست چرا، عصبانی بود و کمی هم خجالت می‌کشید‌. اما بیشتر از هرچیزی لج کرده بود! تهیونگ روز قبل حتی حالش رو هم نپرسیده بود پس حق نداشت ادعای دوستی کنه!

از جاش بلند شد و گفت:
- من امروز میشه یه کم زودتر برم؟
اون وو با جدیت مخالفت کرد و گفت:
- جونگکوکا! اینجا محل کارته نه مهدکودک! دیروز که بی خبر نیومدی، امروز هم می‌خوای زودتر بری؟ نه نمیشه.

دوست داشت زودتر بره تا اگر تهیونگ اومد اینجا دنبالش نبیتدش و حالا اون وو اجازه نداد بود، با صدای در کافه همه سر ها به طرف در برگشت. دو دختر جوان باهم وارد کافه شدند و پشت یکی از میز‌ها نشستند. یوگیوم با چشم اشاره ای به منو کرد و  به جونگکوک گفت:
- میبری یا ببرم؟
جونگکوک با اخم هایی که بخاطر مخالفت اون وو روی صورتش نشسته بودند گفت:
- خودم می‌برم‌‌.
منو رو دست گرفت و به طرف میز رفت و با احترام منو رو روی میز گذاشت و سرش رو کمی خم کرد و گفت:
- هرزمان انتخاب کردید بگید تا بیام سفارش بگیرم.

به سمت آشپزخونه رفت و گفت:
- خودم آماده‌ش می‌کنم. اینجوری حداقل اگه تهیونگ می‌اومد نمی‌دیدش!
مینگیو سفارش های دخترهارو گرفت و به جونگکوک داد و جونگکوک با جدیت مشغول آماده کردن سفارش ها شد. از بچگی عادت داشت. هرچقدر ناراحت تر بود بیشتر خودش رو تو کار غرق می کرد و در نتیجه کیفیت کارهاش بالاتر می‌رفت و حالا هم هر دو سفارش رو به بهترین نحو آماده می کرد و اصلا حواسش به اطراف نبود.
آشپزخونه کافه طوری بود که از کافه می‌شد باریستا رو دید و حالا مینگیو، یوگیوم و اون وو و البته مشتری ها محو تماشای نمایش جذاب جونگکوکی که مشغول درست کردن نوشیدنی بود شده بودند‌ و جونگکوک در حالی که با پیشبند باریستایی حسابی جذاب شده بود و بخشی از موهایی که به بالا حالتشون داده بود روی پیشونیش ریخته بودند با چهره ای کاملا جدی نوشیدنی هارو قاتی می کرد و اصلا حواسش نبود که تهیونگ چند دقبقه ای هست که وارد کافه شده و با دهنی باز نگاهش می‌کنه...
از نظر بقبه جونگکوک حرفه ای و جذاب بود اما از نظر تهیونگ حالا کاملا سکسی به نظر می‌اومد.
گره کرواتش کرم رنگش رو کمی شل تر کرد بلکه بتونه نفس بکشه، و روی صندلی‌ش بیشتر لم داد. سعی می کرد توجه‌ش رو به چیزهای دگه بده اما تمام اون کافه داشتند چهارچشمی جونگکوک رو نگاه می‌کردند و آیا منطقی بود تهیونگی که تو حالت عادی هم همیشه نگاهش روی جونگکوکه حالا نگاهش نکنه؟! قطعا که محال بود.‌ اما خب تهیونگ بعد از اتفاقات شب قبل سعی داشت جونگکوک رو به اندازه یک دوست برای همیشه کنار خودش نگه‌ داره. چرا که فقط دو هفته‌ی دیگه جشن نامزدیش بود و دلش نمی‌خواست یه خیانتکار عوضی باشه...

SunflowerWhere stories live. Discover now