با احساس قلقلک ریزی پشت گردنش از خواب بیدار شد، خواست از جاش بلند بشه که حس کرد دست یک نفر دور کمرش پیچیده، چند باری پلک زد تا محیط اطردف براش آشنا بشه، تو اتاق خودش نبود کمی فکر کرد و یادش اومد که دیشب با تهیونگ اومده هتل و الان... الان تو بغل تهیونگبود؟ پتوی سفید رو کمی بالا گرفت و به دست تهیونگ که دور کمرش بود نگاه کرد، تهیونگ از پشت بهش چسبیده بود و سرش رو توی گردنش فرو برده بود. به یاد شب قبل و اون همه بی پرواییش افتاد و خجالت کشید. چطور تونسته بود اونقدر گستاخ بشه؟ حس شب قبلش رو یادش بود، تمام مدت با خودش میگفت اگه امشب نشه دیگه هرگز نمیشه و اونوقت شاید تهیونگ رابطمون رو جدی نگیره. اما حالا که رابطه داشتند جدی میگرفتش دیگه مگه نه؟
با صدای بم و خواب آلود تهیونگ که گفت:
- چقدر وول میخوری بچه.
به خودش اومد و گفت:
- هیونگ، چیه من شبیه بچه هاست؟
تهیونگ بوسهس محکمی پشت گردنش گذاشت و کمی روش خم شد و گفت:
- همه چیزت
جونگکوک حق به جانب گفت:
- جدی؟ فکر کنم دیشب متوجه شدی که من بچه نیستم!
تهیونگ خندید و تو گوشش گفت:
- من دیشب فقط متوجه شدم که تو یه بچهی لج باز و حرف گوش نکنی همین
جونگکوک به سمت تهیونگ چرخید و تو چشم هاش خیره شد و گفت:
- یه جوری میگی انگار خوشت نیومده بود!
تهیونگکمی خم شد و بوسهی کوتاهی نوک بینی پسر گذاشت و گفت:
- من کی گفتم خوشم نیومده؟ منظورم اینه که شاید یه کم عجله کرده باشیم...
جونگکوک به چشم های پسر خیره شد و گفت:
- دوست نداشتی بهش خیانت کنی مگه نه؟
تهیونگ پسر رو بیشتر تو بغلش کشید و گفت:
- جونگکوکا من فقط به تو فکر میکنم و تنها چیزی که برام مهمه خودتی! فقط نگران بودم که اگه یه وقت موفق نشم و نتونم از سوزی جدا بش...جونگکوک انگشت اشارهش رو روی لبهای تهیونگ گذاشت و گفت:
- حتی حرفشم نزن ته! مگه میخوای من رو بکشی؟تهیونگ نگاه غمگینی به عشقش انداخت و سرش ر به نشونه منفی تکون داد و گفت:
- نه، اما بهتره که واقعبین باشیم.جونگکوک پوزخندی زد و از بغل تهیونگ بیرون اومد و تو جاش نشست و با صدای تقریبا بلندی گفت:
- واقعبین؟! واقعیت چیزی بجز من و توئه؟ تو حتی یه بایسکشوال هم نیستی چون هیچوقت نمیتونی کاری که دیشب با من کردی رو با اون بکنی؟ تصور کن ته! اگه سوزی دیشب بجای من اینجا بود، میتونستی!؟ تو حتی دلت نمیخواست ببوسیش. اونوقت هنوز داری به این که شاید نتونی تو روشون وایستی فکر میکنی؟تهیونگ هم مثل کوک نشست و گفت:
- جونگکوکا آخه این چه حرفیه؟ چرا باید چنین چیزی رو تصور کنم؟ من دلم نمیخواد با کسی بجز تو انجامش بدم.جونگکوک همونطور که باعجله لباس زیرش رو میپوشید گفت:
- ولی تو به موفق نشدن فکر کردی ته! فکر میکردم تصمیمت رو گرفتی! فکر میکردمبدون ترس مال منی!
با عصبانیت از جاش بلند شد و کنار پنجرهی هتل ایستاد و به بیرون خیرهشد ساحل آبی دریا حالا دیگه هیچ حس آرامشی بهش نمیداد، ممکن بود تهیونگرو از دست بده؟ قطره اشک سمجی به آرومی از گوشهی چشمش سر خورد و روی گونهش نشست.
حضور تهیونگ رو درست پشت سرش حس کرد و دست هایی که دور کمرش پیچیده شدند، تهیونگ به آرومی تو گوشش گفت:
- مگه یه رویا هم میتونه انقدر بداخلاق بشه ریوری؟
جونگکوک که از حرف های قبلی تهیونگ حسابی عصبی بود بود دست هاش رو از دور کمرش باز کرد و تقریبا جیغ زد:
- من یه رویا نیستم! من واقعیتم! واقعیتی که اگه به خودت نجنبی تبدیل میشم به یه واقعیت تلخ شایدم یه کابوس! من بدون تو هیچی نیستم تهیونگ، تو این رو نمیدونی... تو نمیدونی چقدر تو پاریس سخت میگذشت. تو هیچی نمیدونی تهیونگ! فکر میکنی فقط خودت داری سخت میگذرونی اما تاحالا به این فکر کردی که یه نفر تو اوج خوشبختی همیشه حس کرده یه چیز مهمی رو نداره؟! من دقیقا همون آدمم و تو بخاطر یه نهنگفتن ساده قراره من رو دوباره تبدیل کنی به همون آدم تنهای بیچارهی به ظاهر خوشبخت! تا وقتی که نتونستی اوضاع رو درست کنی دیگه به دیدنم نیا هیونگ، قلب طاقت امیدوار شدن و دوباره شکستن رو نداره.
![](https://img.wattpad.com/cover/363995886-288-k19132.jpg)
YOU ARE READING
Sunflower
Fanfictionبه پرنده ای فکر کن که تو قفس بدنیا اومده و کل دنیاش تو قفس خلاصه میشه پرنده خوشحاله چون نمیدونه اون بیرون چه خبره تا این که یه روز یه پرندهی آزاد رو میبینه اون بیرون یه جایی اونطرف این میله ها و به نظرت زندگیش شبیه قبل میشه؟! کیم تهیونگ یه پسر...