برای آخرین بار نگاهی به گردنبند توی دستش انداخت و توی جعبه گذاشتش و به سمت خونه حرکت کرد، باید کمی استراحت میکرد و عصر اماده میششد تا به تولد جونگکوک بره، صدای زنگ موبایلش توجهش رو جلب کرد، سوزی بود. همونطور که ماشین رو روشن می کرد تماس رو وصل کرد" سلام عزیزم" صدای پر عشوه سوزی مثل تیزی تیغ روی قلبش فرود اومد، باید بهش می گفت که دوستش نداره اما کی؟ با لحن معمولی گفت"سلام " سوزی با ناراحتی گفت" ظاهرا امروز تولد اون مزاحمه، ما هم دعوتیم، کادو گرفتی؟"
باید میگفت آره؟ نه نمیخواست کسی بفهمه تهیونگ اون هدیه رو خریده، میخواست اون گردنبند مثل یه راز بین خودش و جونگکوک بمونه " نه هنوز"
سوزی باز هم خوش رو لوس کرد و گفت" نظرت چیه باهم یه کادو بگیریم؟ مثل زوج های واقعی"
اوه این دیگه زیادی بود، اونها که هنوز نامزد نکرده بودند! سوزی که سکوت تهیونگ رو به نشونه تایید گرفته بود گفت" براش یه ست لباس ورزشی خریدم، اگه میای باهم بهش بدیم میارمش، اما تنهایی نه"
ایده بدی نبود، اینجوری دیگه سوزی بیشتر اصرار نمیکرد و از شرش خلاص میشد پس تایید کرد و خواست قطع کنه که دوباره صدای سوزی رو شنید" شب میای دنبالم تا باهم بریم اونجا؟"
مشتش رو روی فرمون کوبید و از پشت دندون های کلید شدهش گفت "آره میام عزیزم، پشت فرمونم شب میبینمت"
و تماس رو قطع کرد.
مشتش رو چند باری روی فرمون کوبید و داد بلندی کشید، چرا سوزی نمیخواست بفهمه که رفتار تهیونگ باهاش سرده؟ باید بیشتر نشونش میداد تا بفهمه! اما تا همینجاش هم همه فهمیده بودند بجز خود سوزی و خانوادههاشون. در واقع افرادی که نمیخواستند بفهمند نفهمیده بودند و تهیونگ نگران بود که نتونه هرگز بهشون بفهمونه که سوزی رو دوست نداره. این روزا دیگه حتی به اندازه سابق مثل یه دوست معمولی هم دوستش نداشت و با دیدنش بهم میریخت. خصوصا وقتی با جونگکوک بد رفتار میکرد. به خودش که اومد دید جلوی خونهست و داره ماشین رو پارک میکنه.حتی نفهمیده بود کی رسیده! باید زودتر میرفت داخل و استراحت میکرد.***
با شنیدن صدای زنگ گوشیش سگ کوچولوی مقابلش رو دست صاحبش داد و گفت:
- مشکل خاصی نداره فقط موهاش رو یه کم کوتاه کنید تا بتونه ببینه.و به سمت موبایلش رفت تا جواب بده. جونگکوک بود! " الو؟ سلام جونگکوکا، کاری داری؟"
صدای هیجان زده و پر استرس جونگکوک تو تلفن پیچید" جیمینا، منحسابی گیج شدم، میتونی بیای کمکم؟ میشه زودتر از بقیه بیای؟ مثلا الان؟ اصلا لباس اینجا هست از سرکارت مستقیم بیا لطفا!"جیمین که بخاطر صدای پر استرس جونگکوک کمی نگران شده بود گفت" خیلی زود خودم رو میرسونم جونگکوکا حالت خوبه؟!"
جونگکوک با در موندگی گفت" نه اصلا! من حسابی گیج شدم"
جیمین باشهی سریعی گفت و بعد از هماهنگ کردن با آیو و ویزیت کردن حیوانات افراد باقی مونده توی کلینیک از اونجا خارج شد و به سمت خونه جونگکوک راه افتاد و طولی نکشید که تو اتاق جونگکوک نشسته بود و با کلافگی نگاهش میکرد. جونگکوک بخاطر انتخاب لباس تا اینجا کشونده بودش!؟ همش به یاد این که چطور کلینیک رو پیچونده میافتاد و لبش رو از حرص میجویید. جونگکوک تقریبا کل کمدش رو خالی کرده بود و وسط لباس ها با بیچارگی نشسته بود.
- رسمی بپوشم یا اسپورت؟ اصلا نظرت در مورد این چیه؟
YOU ARE READING
Sunflower
Fanfictionبه پرنده ای فکر کن که تو قفس بدنیا اومده و کل دنیاش تو قفس خلاصه میشه پرنده خوشحاله چون نمیدونه اون بیرون چه خبره تا این که یه روز یه پرندهی آزاد رو میبینه اون بیرون یه جایی اونطرف این میله ها و به نظرت زندگیش شبیه قبل میشه؟! کیم تهیونگ یه پسر...