7

68 13 1
                                    

بی حوصله توی اتاقش مشغول نگاه کردن به حیاط سر سبزشون بود، دلش می‌خواست بره تو حیاط اما خب تو این بارون نمیشد!

گوشیش رو چک کرد و دید از یه شماره‌ی ناشناس پیام داره. " سلام جونگکوک شی، من جیمینم اگه یادت باشه دوست تهیونگم،‌ اون شب شماره‌ت رو گرفتم."
با یادآوری جیمین و لبخند های مهربونش لبخندی روی لبش اومد و تایپ کرد" سلام جیمین هیونگ، بله شناختم، تو سئول همیشه انقدر بارون میاد؟"

جیمین هم خیلی سریع براش نوشت " سئول شهر پر بارونیه، برای ما عادیه‌. امروز وقت داری؟"
جونگکوک که حس کرده بود قراره به یه برنامه‌ی دورهمی یا همچین چیزهایی دعوت بشه چشم هاش برق زدند و نوشت" بیکار تر از بیکار! حوصلم سر رفته هیونگ"

چند دقیقه ای طول کشید تا جیمین پیامش رو بخونه و جواب بده. کمی پاهاش رو لبه‌ی تختش تاب داد و بی تابانه از پنجره بیرون رو نگاه کرد که با حس لرزیدن موبایلش تو دستش به سرعت قفل گوشی رو باز کرد و پیام جیمین رو خوند" آدرس بده میام دنبالت"

حتی نیازی نداشت بپرسه کجا قراره بریم به سرعت آدرس خونه‌شون رو تایپ کرد و خودش رو تو حمام اتاقش پرت کرد تا دوش بگیره و بعد هم آماده بشه.

جونگکوک رفیق های زیادی تو فرانسه داشت و کلا اهل تو خونه نشستن نبود و این یک هفته که تقریبا پا از خونه بیرون نذاشته بود حس افسردگی می‌کرد. تو حمام با خودش فکر کرد باید کار پیدا کنه تا حوصله‌ش سر نره.

دانشگاهش رو نصفه رها کرده بود چون حس می کرد نیازی بهش نداره و درس خوندن براش جذابیتی نداره. در هر حال از خانواده‌ش ممنون بود که هیچوقت اجباری براش درست نکرده بودند و خودش برای خودش و زندگیش تصمیم می گرفت، و تو فرانسه توی یه کافه باریستا بود. شاید میتونست اینجا هم همچین کاری پیدا کنه‌.

دوش سریعی گرفت و موهاش رو خشک کرد تصمیم گرفت موهاش رو روی پیشونیش بریزه و باقی شون رو باز بگذاره. یه کت لی تیره با شلوار ستش پوشید و وقتی که از خشک شدن موهاش مطمئن شد بوت های مشکی رنگش رو برداشت و بعد از این که با ادکلن مورد ‌علاقه‌ش دوش گرفت از اتاق خارج شد و سمت هال رفت.

روی یکی از مبل ها نشست و دوباره گوشیش رو چک کرد. جیمین نوشته بود" پسر خونتون خیلی به من نزدیکه تا نیم ساعت دیگه اونجام"

لبخند پر از ذوقی زد. شاید میتونست با جیمین رفیق بشه حالا که خونه هاشون نزدیک هم بود این اتفاق راحت تر میوفتاد و تازه دیگه مجبور نبود با تهیونگ برگرده خونه و شاید این بار شاهد چیزهای ناجور تری بشه! با این تصور خنده‌ش گرفت و لبخندش رو با گاز گرفتن لبش خورد. چهره وحشت زده تهیونگ بعد از اون  مثلا بوسه واقعا خنده دار بود و از جلوی چشمش کنار نمی رفت.

با دیدن یونگی که توی آشپزخونه مشغول درست کردن قهوه برای خودش بود به سمتش رفت و گفت:
- هیونگ من دارم با دوست های جدیدم می رم بیرون، تو نمیخوای بیای؟

SunflowerWhere stories live. Discover now