18

64 12 7
                                    

تهیونگ لبخند غمگینی زد و گفت:
- پشیمون که نشدی؟!
جی‌ناا پوزخندی زد و گفت:
- تو چیکار زندگی من داری؟! حواست رو برای زندگی خودت جمع کن احمق جون...

تهیونگ کمی تو فکر فرو رفت، متوجه این که نامجون و جی‌نا به نظر گاهی اوقات زیادی سرد به نظر میان شده بود اما فکر می‌کرد هردوشون این مدل رابطه رو می‌پسندند اما حالا جواب خواهرش کمی ناامیدانه به نظر می اومد...
قرار بود مثل اونها در آینده تبدیل به یه آدم غمگین بشه؟ یا سوزی رو هم با خودش بدبخت کنه؟ شاید باید جونگکوک رو می‌دید، اصلا شاید حسش به اون بچه یه هوس زودگذر بود و حالا که لب‌هاش رو بوسیده بود از سرش پریده باشه! بهتر نبود بره و جونگکوک رو ببینه تا مطمئن بشه که بازهم قلبش محکم می‌زنه یا نه؟!

- تهیونگ! هی تهیونگ! دقیقا کجایی؟ سالمی؟ هی!
وحشت زده از افکارش "هین" بلندی کشید و گفت:
- خو...خوبم نونا

-الان میخوای بشینی بهش فکر کنی؟ حس میکنم دیره! سوزی و خانواده‌ش رسیدن و اون پایین نشستن زود باش بیا پایین منتظرتم خرس عسلی من.

آب دهنش رو قورت داد و سرش رو به معنی باشه تکون داد، جی‌نا از اتاق بیرون رفت. تهیونگ با چشم هایی که پر از اشک بود و چهره ای شوکه از خیالی که تو ذهنش پرورونده بود روی تخت نشست و دستاش رو روی صورتش گذاشت. داشت دقیقا چه غلطی می‌کرد؟

چطور میتونست تو افکارش انقدر با جونگکوک پیش بره؟! بوسه، بغل، ابراز عشق! و تو خیالاتش جونگکوک بهش گفته بود دوستش داره؟ نکنه... نکنه جدی جدی دوستش داشته باشه!

پلک هاش رو روی هم گذاشت و اشک هایی که خیلی وقت بود تو چشم‌هاش زندانی بودند رو آزاد کرد و گونه‌هاش به سرعت خیس شدند. حس می کرد تو بدترین دو راهی زندگیش مونده و داره سخت ترین امتحان دنیا رو میده... تو خیالاتش چقدر جسور شده بود! میخواست بیاد و به همه بگه که سوزی رو نمی‌خواد و صبح بره پیش عشقش!
پوزخندی به توهماتش زد، مشکل فقط همین که، حالا مجبور می‌شد با سوزی ازدواج کنه نبود. دردی که داشت مربوط به سال‌های سال بود. مربوط به رشته‌ی تحصیلیش مربوط به شغلش به سبک زندگی کردنش به تمام حسرت هاش...

و حالا جونگکوک قرار بود تبدیل بشه به بزرگ‌ترین حسرتش؟ می‌خواست اینجوری زندگی کنه؟ معلومه که نه اما کی به خواسته های کیم تهیونگ اهمیتی می‌داد؟! هیچکس...

دلش می‌خواست دوباره به اون خیال برگرده، دوست داشت تا ابد توهم‌بزنه و جونگکوک رو کنارش داشته باشه...
- چقدر داغ بود... نکنه جدی حالش خیلی بد باشه! صبح باید برم پیشش؟!

آره صبح باید میرفت پیشش ولی نه با یه دسته‌گل آفتابگردون و قطعا حق نداشت ببوسدش، حق نداشت بغلش کنه و حق نداشت حرف های دلش رو بزنه، شاید یه شاخه گل رز کافی بود!

به سمت سرویس اتاقش رفت و مشت محکمی آب روی صورتش ریخت و بعد از خشک کردن صورتش نگاهی به خودش توی آینه انداخت به چشم های خودش خیره شد و گفت:
- ازت متنفرم کیم تهیونگ... تو یه احمق بی عرضه ای!

SunflowerOn viuen les histories. Descobreix ara