نیم ساعت بعد جلوی در خونهی جونگکوک بود، خودش هم مسخرهش میومد اما خب چاره ای نبود! الان خانواده جئون چه فکری راجع بهش میکردند؟ نمیگفتن چرا همش میاد اینجا؟ نفس کلافه ای کشید و با خودش گفت:
- در هر حال چاره ای ندارم.
نگاهی به جعبه کاکائویی که خریده بود انداخت، برش داشت و از ماشین پیاده شد و به سمت در خونه مدنظرش رفت. زنگ رو زد که در سریعا باز شد، در رو کمی هول داد و داخل رفت، جونگکوک تا وسط حیاط اومده بود، به طرف تهیونگ دوید و بی توجه به این که کجا اند، یا این که ممکنه بقیه چه فکری کنند خودش رو تو بغل تهیونگ جا کرد و دستش رو دور کمرش حلقه کرد و با صدای آرومی گفت:
- دلم برات تنگ شده بود ته.
تهیونگ هم مثل خودش دستش رو دور شونههاش حلقه کرد، با حس درد شدیدی که تو کف دستش داشت آخ آرومی گفت که از گوش های تیز جونگکوک دور نموند. نگران از بغلش بیرون اومد و گفت:
- چی شده؟ کجات درد گرفت؟ من که فشارت ندادم!
تهیونگ خنده کمرنگی کرد و در حالی که دست آسیب دیدهش رو بالا میاورد گفت:
- میشه دوباره ببندیش؟
جونگکوک نگاه بامزه ای به باندپیچی شلی که انجام شده بود انداخت و گفت:
- کی اینو بسته؟
تهیونگ لبخند غمگینی زد و گفت:
- خودم، ولی تا تو نبندیش خوب نمیشه.
جونگکوک نگاه چپی بهش انداخت و گفت:
- صد در صد! اینجور که تو بستی تا ماه دیگه هم خوب نمیشه، بیا بریم داخل.
تهیونگ دست جونگکوک رو کمی کشید و گفت:
- زشت نیست که من دوباره اومدم اینجا؟
جونگکوک خندید و گفت:
- اوه ته چقدر سخت میگیری! تو خونه ما کسی به این چیزا کار نداره! بیا بریم مامان خوشحال میشه.
تهیونگ پشت سر جونگکوک راه افتاد که وسط راه جونگکوک دستش رو محکمگرفت و گفت:
- دستم رو ول نکن
تهیونگ متعجب گفت:
- اما...
جونگکوک خندید و گفت:
- نگران نباش
و هر دو وارد سالن شدند. خانوم جئون که توی اشپزخونه بود با خوشرویی به سمتشون اومد و خوشآمد گفت، تهیونگ مودبانه بسته شکلات رو به خانوم جئون داد و گفت:
- متاسفم که دوباره مزاحم شدم.
خانوم جئون لبخند مهربونی زد و گفت:
- پسرم این حرف رو نزن، اینجا مثل خونهی خودته راحت باش.
تهیونگ لبخند زد و سر تکون داد. جونگکوک با عجله دست تهیونگ رو کشید و به مادرش گفت:
- اوما ما میریم تو اتاق من، برای شام صدامون کن.
و بعد در حالی که تهیونگ رو دنبال خودش میکشید به سمت پلهها و بعد اتاقش رفت. در رو باز کرد هر دو وارد شدند. در اتاق رو بست و بلافاصله به سمت سرویس بهداشتی رفت و جعبه کمک های اولیه رو آورد. روی تخت نشست و در حالی که با دست روی تخت میزد به تهیونگی که هنوز وسط اتاق بود اشاره کرد و ازش خواست بره روی تخت کنارش بشینه.
تهیونگ بی هیچ حرفی روی تخت نشست و دستش رو جلوی جونگکوک گرفت، جونگکوک متوجه این که تهیونگ تو خودش بود و حسابی غمگین به نظر میومد شده بود اما ترجیح میداد چیزی نپرسه تا خودش حرف بزنه در هر حال قرار بود اون امروز هیونگ باشه و به عنوان یه هیونگ باید صبور میبود مگه نه؟ پس با چشم های گردش در حالی که حسابی کنجکاو بود گاهی به تهیونگ نگاه میانداخت و گاهی روی بستن دست پسر متمرکز میشد. دست پسر رو به آرومی باندپیچی کرد و وقتی کارش تموم شد سر تهیونگ رو توی بغلش گرفت و بی حرف مشغول نوازش شد. تهیونگ هم بدون این که چیزی بگه تو بغل پسر آروم گرفت و متوجه نشد کی اما کم کم صورتش از اشک خیس شد. جونگکوک متوجه این که تهیونگ داره گریه میکنه شده بود اما باز هم سکوت کرد و فقط موهای نرمش رو نوازش کرد. موهاش بوی خوبی میداد پس سرش رو به موهای تهیونگ تکیه داد و بوسید و بویید تا خودش هم کمی آروم بشه. تهیونگ بی مقدمه گفت:
- من تو روی بابام وایستادم، و اون حتی براش مهم نبود فقط تهدیدم کرد و گفت هرکاری که بخواد میکنه!
حالا جونگکوک دستش همونطور توی موهای تهیونگ خشک شده بود، دروغ چرا از اون مرد مرموز میترسید به نظرش اون شخص ترسناک ترین آدم دنیا بود. تهیونگ در حالی که بینیش رو بالا می کشید گفت:
- من... من سوزی رو زدم! باورم نمیشه ولی زدم تو صورتش!
سرش رو به آرومی از تو بغل جونگکوک بیرون کشید و گفت:
- اون همیشه بهترین دوستم بوده! اما این بار اون عوض شده بود، اون... اون در مورد تو بد حرف زد و منم کنترلم رو از دست دادم و نفهمیدم چی شد فقط دیدم زدم تو صورتش...
جونگکوک نگاه نگرانی به چشم های بی تاب تهیونگ انداخت و گفت:
-بهتره خودت رو اذیت نکنی! میدونم که کار درستی نکردی اما... اما خب حق داشتی مگه نه؟ مطمئنم اون اشتباهای بیشتری کرده بوده.
تهیونگ با ناراحتی گفت:
- ظهر خوابم برد و از خواب که پاشدم دیدم اونم تو تختم خوا...
جونگکوک انگشت اشارهش رو روی لب های پسر گذاشت و گفت:
- باشه... فهمیدم اوکی.
و آب دهنش رو سخت پایین داد و پرسید:
- بعد از این که گفتی نمیخوایش؟
تهیونگ سرش رو تکون داد و گفت:
- اوهوم
جونگکوک عصبی لبش رو جوید و گفت:
- به نظرم حقش بوده! خودت رو سرزنش نکن...
تهیونگ بین گریه خندید و گفت:
- حسود کوچولو قرار بود امروز هیونگم باشی
جونگکوک اخم هاش رو تو هم کشید و گفت:
- هیونگها حسودی نمیکنن؟
تهیونگ سرش رو تکون داد و با خنده گفت:
- معلومه که نه!
جونگکوک دوباره سر تهیونگ رو به خودش چسبوند و گفت:
- ولی تو اون روز پیش اون کافیشاپیه حسودی کردی!
تهیونگ کمی سرش رو تو بغل جونگکوک بالا کشید و گفت:
- هیونگ ها حسودی نمیکنن، کسی که میخوان رو بدست میارن...
جونگکوک مشکوک نگاهی به تهیونگ انداخت و گفت:
- راستی اون روز تو کافه وقتی من رو فرستادی دم در و رفتی تو چیکار کردی؟
تهیونگ لبخند شیطونی زد و گفت:
- مهم نیست
جونگکوک اخمهاش رو تو هم کشید و سرش رو به سمت مخالف تهیونگ چرخوند، تهیونگ دستش رو به طرف چونه پسر برد و سرش رو به سمت خودش چرخوند و گفت:
- بهش گفتم تو دوست پسرمی و حق نداره بهت زنگ بزنه.
جونگکوک قهقهه بلندی زد و گفت:
- اما اون موقع که دوست پسرت نبودم.
تهیونگ لبهاش رو کمی به لب های پسر نزدیک تر کرد و گفت:
- اما الان هستی مگه نه؟
جونگکوک هم کمی صورتش رو جلو برد و گفت:
- خودت چی فکر میکنی؟ هوم؟
تهیونگ لبهاش رو روی لبهای جونگکوک گذاشت و بدنش رو بیشتر به سمت پسر کشید و باعث شد روی تخت بیوفته، خودش رو بیشتر بالا کشید و سنگینی بدنش رو روی بدن جونگکوک انداخت و بوسهی خیسی رو شروع کرد. جونگکوک دستهاش رو دور گردنش حلقه کرد و در حالی که پاهاش رو دور کمر تهیونگ حلقه میکرد جواب بوسههاش رو داد. با حس برخورد عضو برجستهی پسر به مال خودش آه خفه ای کشید و زبونش رو ببشتر بین لب های جونگکوک فرو برد، جونگکوک کمرش رو بالاتر آورد تا بهتر بتونه تهیونگ رو لمس کنه، هر دو غرق لذت از وجود همدیگه بودند که با تقه ای که به در خورد وحشت زده از روی تخت بلند شدند. جونگکوک ناخواسته لبخند خرگوشی زد و تهیونگ چندباری سرفه کرد که صدای خانوم جئون از مشت در اومد که میگفت:
- بچه ها شام حاضره.
هر دو نگاهی بهم انداختند و بعد جونگکوک با صدای بلندی گفت:
- باشه مامان الان میایم.
و بعد با لبخند پر شیطنتی از جاش بلند شد و به سمت تهیونگ رفت و دستش رو روی عضو سختشدهی پسر گذاشت و گفت:
- نگران نباش هیونگ جورش میکنه.
تهیونگ نگاه چپی به جونگوک انداخت و لباسش رو کمی مرتب کرد و در حالی که دست جونگکوک رو میکشید به سمت در اتاق رفت و هر دو از اتاق خارج شدند و از پله ها پایین رفتند. آقای جئون پشت میز نشسته بود و خانوم جئون هم روی صندلی کناریش نشسته بود، تهیونگ به آرومی دست جونگکوک رو رها کرد و سلام بلندی به آقای جئون کرد، آقای جئون با لبخند سلام داد و گفت:
- بیاید ببینید مامانتون چی پخته!
جونگکوک متعجب گفت:
- یونگی هیونگ...
مادرش با خوشحالی گفت:
- امروز رفته بود سر قرار و هنوز برنگشته...
جونگکوک لبخند کمرنگی زد و گفت:
- با جیمین؟
تهیونگ با چشم های گردی نگاهش کرد و گفت:
- کدوم جیمین؟
جونگکوک در حالی که چشم هاش برق میزد گفت:
- جیمین خودمون، شب موقع فیلم دیدن برات تعریف میکنم.
و بعد در حالی که همراه با تهیونگ روی صندلی مینشستند گفت:
-اوما من و تهیونگی هیونگ میخوایم شب باهم فیلم ببینیم بعد از شام میریم بالا، تازه هیونگ قول داده شب اینجا بمونه.
دست گرمش رو از زیر میز روی رون پای تهیونگ کشید و گفت:
- مگه نه هیونگ؟
تهیونگ که از حرکت جونگکوک استرس گرفته بود با لکنت گفت:
- آ...آره... آره میمونم.
اصلا با کاری که جونگکوک کرده بود دیگه هیچ جوره نمیتونست بره!
خانوم جئون برای تهیونگ و جونگکوک غذا کشید و رو به تهیونگ گفت:
- پسرم راحت باش.
تهیونگ تشکر کوتاهی کرد و مشغول غذا شد با حس گرمای دست جونگکوک روی پاش نفس عمیقی کشید و دستش رو به آرومی روی دست جونگکوک گذاشت و در حالی که کمی فشار میداد نگاهش کرد بلکه کوتاه بیاد اما خب جونگکوک سرتق تر از این حرفها بود. بعد از خوردن شام همه توی هال دور هم جمع شدند، جونگکوک عمدا روی مبل مقابل تهیونگ نشست و با عشوه پاش رو روی پای دیگهش انداخت و در حالی که انگشت اشارهش رو بین دندون هاش قرار داده بود و گاز ظریفی میگرفت به تهیونگ خیرهشد.
تهیونگ متوجه نگاه خیرهی جونگکوک و عشوه هایی که کاملا عمدی بودند شده بود و با دیدن انگشت جونگکوک به یاد شب گذشته و گرمای لب های جونگکوک روی عضوش افتاد، پاهاش رو محکم تر کنار هم قرار داد و مشغول صحبت با آقای جئون شد. مادر تهیونگ برای همه کیک گذاشت و گفت:
- میرم چای بریزم.
جونگکوک با لبخند گفت:
- اوما نمیشه برای ما قهوه درست کنی؟ میخوایم تا صبح فیلم ببینیم. مگه نه تهیونگی هیونگ؟
تهیونگ دوباره با لبخند و این بار شیطنت به جونگکوک خیره شد و گفت:
- اوهوم سه تا فیلم دانلود کردم باید تا صبح ببینیمشون.
جونگکوک لبخند سکسی و جذابی زد و به پشتی مبل تکیه داد و مشغول کیکش شد. تهیونگ هم لبخند جذابی زد و به چهرهی جذاب جونگکوک خیره شد، اصلا حالا که سوزی رو از سر راه برداشته بود دیگه مانعی وجود نداشت! چرا باید زندگی رو سخت میگرفت؟ حالا که جونگکوک دوست پسرش بود، مشکلی نبود مگه نه؟
بعد از خوردن کیک و قهوه جونگکوک نگاهی به ساعت دیواری اتاق کرد ساعت ۱۱ شب بود از روی مبل بلند شد و گفت:
- هیونگ بریم؟
تهیونگ از خدا خواسته از جا پرید و گفت:
- اوهوم بریم
و هر دو به سمت پله ها رفتند. به محض بالا رفتن از پله ها، در حالی که جونگکوک در اتاقش رو باز میکرد تهیونگ از پشت بهش چسبید و سرش رو تو گودی گردنش فرو برد و گفت:
- چرا شیطونی میکنی؟ هوم؟
جونگکوک دستش رو روی دستگیره در اتاق نگه داشت و گفت:
-شاید چون از تهیونگی که هورنیه خوشم میاد!
تهیونگ خنده صدا داری کرد و با صدای بمی تو گوش جونگکوک پچ پج کرد و گفت:
- چرا در اتاقت رو باز نمیکنی ریوری؟
جونگکوک کمرش رو تابی داد و عمدا خودش رو به عضو تهیونگ کشید و گفت:
- اینجوری که تو بغلتم رو دوست دارم.
تهیونگ دست هاش رو روی کمر باریک پسر کشید و محکم تو بغلش گرفت و سرش رو تو گودی گردنش کرد جونگکوک در اتاق روبه آرومی باز کرد و همونطور که تو بغل تهیونگ بود وارد اتاق شدند. تهیونگ گردن سفید جونگکوک رو غرق بوسه کرد و بی تاب تو بغلش چرخوندش و دوباره بغلش کرد و لب هاشون رو بهم چسبوند، جونگکوک تو همون حالت دستش رو به سمت در اتاق برد و در رو قفل کرد، تهیونگ تقریبا بدن جونگکوک رو به در اتاق کوبید و خودش بهش چسبید، دستش رو به سمت تیشرت جونگکوک برد و از تنش بیرونش کشید، نگاهی به آثار لاومارک هایی که روی بدن پسر ایجاد کرده بود انداخت و مشغول بوسیدنشون شد. جونگکوک سرش رو بی تاب به در چسبوند و آه کوتاهی کشید، از این که تهیونگ کنترل رابطه رو دستش گرفته بود لذت میبرد، کمی بدنش رو پیچ و تاب داد و گفت:
- پشت در ممکنه کسی بشنوه ته!
تهیونگ مک محکمی به گردنش زد و گفت:
- دوباره شدم ته؟ حواست هست از عصر بهم نگفتی ته؟
جونگکوک خنده تو گلویی کرد و گفت:
- اصلا مگه تو قرار نیست بهم بگی هیونگ؟
تهیونگنگاهی به جونگکوک انداخت و گفت:
- میخوای هیونگ باشی؟
جونگکوک نگاه خیره ای به چشم های تهیونگ انداخت و باعث شد تهیونگ از اول عاشقش بشه. چشم های این بچه چی داشت؟
جونگکوک دستش رو روی سینهی تهیونگ گذاشت و به عقب هولش داد و روی تخت پرتش کرد و خودش روی بدنش نشست و گفت:
- هیونگ خودش همه چیز رو کنترل میکنه باشه ته؟
تهیونگ لبخند زد و در حالی که دست هاش رو پشت سرش قلاب میکرد گفت:
-پس شروع کن...______________
پارت بعدی قطعا پارت خیسیه😅😍
منتظرش باشید❤️😍
![](https://img.wattpad.com/cover/363995886-288-k19132.jpg)
STAI LEGGENDO
Sunflower
Fanfictionبه پرنده ای فکر کن که تو قفس بدنیا اومده و کل دنیاش تو قفس خلاصه میشه پرنده خوشحاله چون نمیدونه اون بیرون چه خبره تا این که یه روز یه پرندهی آزاد رو میبینه اون بیرون یه جایی اونطرف این میله ها و به نظرت زندگیش شبیه قبل میشه؟! کیم تهیونگ یه پسر...