نفس عمیقی کشید و همراه با یونگی و جیمین به سمت ورودی اون خونه لعنتی رفت، زیاد اینجا اومده بود وقتهایی که تهیونگ میخواست سوزی رو سوار کنه یا پیاده کنه دقیقا میومدند همینجا و حالا قرار بود وارد اون خونه بشه و چیزهایی رو ببینه که احتمالا اصلا دلش نمیخواد، از صبح بارها با خودش فکر کرده بود که یعنی واقعیت داره و تهیونگ جدی جدی بازیش داده؟ و برخلاف قلبش که میگفت نه، منطقش کاملا تاییدش میکرد، یه دست کت و شلوار سفید با بافت یقه سه سانتی سفید پوشیده بود و تمام تلاشش رو کرده بود که تو چشم باشه، یونگی و جیمین کت و شلوار مشکی و پیرهن سفید رو انتخاب کرده بودند، از حیاط گذشتند و وارد سالن اصلی شدند. دستش رو توی جیبش مشت کرد تا مانع لرزشش بشه. خونه بزرگ و شیکی بود و دور تا دور سالن بزرگ خونه میز و صندلی هایی چیده شده بود. یکی از میزها که خالی بود رو انتخاب کردند و همراه با خانوادهشون دورش نشستند. جیمین قطعا برای کوک ناراحت بود اما قندی که بخاطر وجودش توی این خانواده در حال آب شدن بود غیر قابل انکار بود. دست یونگی رو محکم توی دستش گرفت و لبخند پر از عشقی بهش زد. یونگی اصلا شبیه چیزی که نشون میداد نبود و جیمین میتونست قسم بخوره که یونگی مهربون ترین انسان دنیاست. خانوم و آقای جئون مشغول صحبت بودند و جونگکوک نگاهش به میز بود و بی اختیار با انگشت هاش بازی میکرد. حس میکرد تو وقت اضافههای زندگیه، این همه تنش و استرس اصلا طبیعی نبود. با دیدن مردی که به سمت میزشون اومد توجهش جلب شد، آقای کیم بود! مشغول احوالپرسی با خانواده جئون شد و بعد به یونگی و جیمین سلام داد و در نهایت دستش رو به سمت جونگکوک دراز کرد، جونگکوک علاقه ای به خوش و بش و دست دادن با اون مرد نداشت، مطمئن بود اون خود شیطانه... به یاد حرف های یونگی افتاد، باید وانمود میکرد که چیزی براش مهم نیست پس با مکث دستش رو جلو برد و دست مرد رو بین دستش فشرد و گفت:
- از دیدنتون خوشحال شدم.
و ددباره سر جاش نشست. باید قوی میبود! دست یونگی روی رون پاش نشست و فشار خفیفی وارد کرد و گفت:
- آفرین کوکیهمراه با سوزی در حال پایین اومدن از پله ها بود، دلش میخواست تمام این مجلس رو روی سر همه خراب کنه، البته نه تا وقتی کوک توی این مراسم بود. تو افکارش غرق بود و بی اختیار اخم کرده بود که یکی از خدمتکار ها برگهی کوچیکی رو بهش داد برگه رو نگاه کرد، روش نوشته بود" به میز کناری جونگکوک نگاه کن"
سرش رو بلند کرد و بعد از چشم چرخوندن جونگکوک رو دید که زیبا و غمگین، میدرخشه... نگاهش رو به میز کناریش کشوند که مرد ناشناسی رو دید که براش سر تکون داد و دستش رو سمت جیب کتش برد و دستهی کلت نقرهایش رو کمی بیرون کشید و نشون تهیونگ داد. دندونهاش رو محکم روی هم فشرد و برگه رو توی دستش مچاله کرد.
- تهیونگ فکر کنم اول باید بریم به بقیه سلامبدیم.
آب دهنش رو قورت داد و سعی کرد لبخند ساختگی بزنه و خوشحال باشه، نمیتونست سر جون عزیزترین شخص زندگیش یا میشه گفت تنها کسی که داره قمار کنه و قرار ب این بود که تهیونگ امشب رو به خوبی و خوشی رد کنه و وانمود کنه خوشحاله و اگه چنین چیزی نشه جونگکوک امشب قطعا کشته میشه. بی اختیار دوباره به اون حجم سفید و دوست داشتنی نگاه کرد، نکنه جدی جدی قرار بود فقط یه رویا باقی بمونه؟ چشمهاش پر شد و سریع نگاهش رو گرفت، جونگکوک نگاهش نمیکرد و به ظاهر لبخند میزد، یعنی کسی اون رو هم مجبور کرده بود؟ مطمئن جونکوک اونقدرها بلد نیست خوددار و با سیاست باشه...
- با تو ام تهیونگ چرا گوش نمیدی؟
نگاهی به سوزی انداخت و گفت:
- آره بریم سلام بدیم.
و از اولین میز شروع به سلام گفتن و خوشآمد گویی کردند.
![](https://img.wattpad.com/cover/363995886-288-k19132.jpg)
YOU ARE READING
Sunflower
Fanfictionبه پرنده ای فکر کن که تو قفس بدنیا اومده و کل دنیاش تو قفس خلاصه میشه پرنده خوشحاله چون نمیدونه اون بیرون چه خبره تا این که یه روز یه پرندهی آزاد رو میبینه اون بیرون یه جایی اونطرف این میله ها و به نظرت زندگیش شبیه قبل میشه؟! کیم تهیونگ یه پسر...