3

96 12 1
                                    

دینگ دینگ دینگ
این صدای برخورد قاشق آقای کیم به لبه لیوانش بود.
مجلس در سکوت فرو رفت و همه مهمون ها سر میزهاشون به آقای کیم نگاه کردند.
-عزیزان میشه چند دقیقه توجهتون رو داشته باشم؟
همه با ذوق به اون مرد خوشتیپ نگاه می کردند.
تنها کسی که ناراضی از این سخنرانی که احتمالا قرار بود نشون بده که کیم تهیونگ بدون پدرش هیچی نبوده نیست و نخواهد بود پلک هاش رو روی هم فشرد تهیونگ بود. جین با نیش باز گفت:
- فکر کنم بابات زیادی بالاست!
جیمین چشم غره ای به جین رفت و دستش رو روی شونه تهیونگ گذاشت و بهش اطمینان داد که مشکلی نیست، یا شاید میخواست بگه تو هرطور که هستی خوبی و همه اینها به علت زحمت هاییه که کشیدی نه لطف پدرت...
در هر حال همه حاضران اون میز میدونستن که قرار نیست حرف های جالبی بشنوند.
سوزی سرش رو روی میز، روی دستش گذاشت و سعی کرد به حرف های کیم بزرگ گوش نکنه. اما خب صدا زیادی بلند بود.
- امروز خواستم اینجا جمع بشیم و به اتمام رسیدن دانشگاه پسر عزیزم و البته تاسیس دفتر کاری خودش رو جشن بگیریم. تهیونگ پسرم بیا اینجا کنارم.
تهیونگ مشتش رو به آرومی روی میز زد و ناخن های کشیده‌ش رو توی پوست دستش فرو کرد، کاشکی فقط زودتر این جشن تموم میشد. ای کاش میتونست نره و همونجا روی صندلی پیش دوستاش بشینه و کم کم تو یقه‌ پیراهن سفیدش فرو بره و کمتر خجالت بکشه. اما خب بجز "چشم" چی میتونست بگه؟ مگه کسی وجود داشت که به خانواده‌ش بجز چشم هم چیزی بگه؟
از جاش بلند شد و به سمت پدرش که درست وسط مجلس ایستاده بود رفت و لبخند زوری زد. و سرش رو پایین انداخت. آقای کیم دستش رو دور شونه پسرش انداخت و ادامه داد:
- البته که تهیونگ از همون بچگی حسابی درسخون و پر تلاش بود، اما هیچ موجودی بدون حمایت درست خانواده‌ش به جایی نمیرسه. من و مادرش همیشه سعی کردیم حمایتش کنیم. گاهی وقتا بازیگوش بود ولی خب ما به روح سرکشش اجازه ندادیم زیاد سرکش بازی در بیاره و همیشه مدیریتش کردیم....
تهیونگ دیگه تقریبا نمی شنید پدرش چی میگه فقط تصمیم گرفت دستش رو به آرومی داخل جیب شلوارش ببره. چرا؟ چون داشت گرمی خون رو کف دستش به خوبی حس میکرد و اونوقت شاید قطرات خون روی سرامیک های کف سالن می ریخت و صحنه جالبی به وجود نمی‌اومد. پدرش جوری در موردش حرف میزد که انگار یه حیوون سرکش رو رام کرده بودند و حالا به یه جایی رسونده بودنش. سعی کرد توجهش رو دوباره به پدرش بده:
-... و حالا هم بهترین دفترکار رو براش تو بهترین جای سئول خریدم و از فردا، پس فردا هر کاری که مربوط به ساخت و ساز بود و نیازمند یک مهندس خوب بودید یادتون باشه که به پسرم سر بزنید. بالاخره باید پول دفتری که براش خریدم زنده بشه یا نه؟
بعد هم خنده بلندی کرد و اکثر حضار جمع هم باهاش همراه شدند.
آقای کیم دستش رو چند باری پشت شونه های پسرش زد و گفت:
- امیدوارم هر روز تو کارت موفق و موفق تر بشی، البته که نمیتونی رو دست شرکت من بزنی اما خب شاید جایگاه دوم هم بد نباشه!
و دوباره خندید!
تهیونگ‌ لبخند زوری زد و بعد از تعظیم کوتاهی که برای پدرش کرد به سرعت به سمت سرویس بهداشتی رفت. باید یه فکری برای دستش می کرد.
وقتی وارد سرویس شد دستش رو با درد از جیبش بیرون کشید. جدی جدی ناخن هاش کف دستش رو بریده بودند! و حالا کف دستش پر از خون بود. دستش رو به آرومی زیر آب گرفت و با دست دیگه‌ش شقیقه‌ش رو کمی ماساژ داد. با شنیدن صدای باز شدن در دستشویی، لعنتی به خودش که فراموش کرده بود در رو قفل کنه فرستاد و با دیدن یک جفت چشم مشکی از بین در آه از نهادش بلند شد،‌ امیدوار بود سوزی، جیمین یا حداقل جین رو ببینه نه دوستی که چندین سالی میشد که ندیده بودش. پسر با دیدن اوضاع دست تهیونگ به آرومی وارد سرویس شد و با کنجکاوی پرسید:
- هیونگ حالت خوبه؟ اتفاقی برای دستت افتاده؟
تهیونگ که این حجم‌از تضاد در قیافه و رفتار پسر براش جالب بود نگاه کلی بهش انداخت و گفت:
- نه چیزی نیست یه خراش ساده‌ست.
جونگکوک کمی جلوتر اومد و دست آسیب دیده تهیونگ رو تو دستش گرفت و دقیق تر نگاهش کرد. تهیونگ فورا دستش رو از بین دست هاش بیرون کشید و گفت:
- گفتم که چیزی نیست.
و باز هم دستش رو زیر آب گرفت.
جونگکوک خندید و پرسید:
- نکنه شیر آب روشویی‌تون به چشمه مقدسی چیزی وصله! منتظری آب زخم هات رو ببنده؟!
تهیونگ از توصیف جالب پسر خنده‌ش گرفت، سر تکون داد و گفت:
- اینحوری دردش کمتره.
جونگکوک نگاهی به جعبه کمک های اولیه ای که به دیوار سرویس بهداشتی وصل بود نگاه کرد و همونطور که به سمتش می رفت گفت:
- اجازه بده کمکت کنم.
و بعد از یه کم‌ زیر و رو کردن وسایل داخل جعبه یک بسته باند و یک پماد از جعبه بیرون کشید و دست تهیونگ رو به سمت توالت فرنگی کشید و ازش خواست روش بشینه. مقابل تهیونگ زانو زد و دقیق تر به دستش نگاه کرد.
تهیونگ هیچ حرفی نمی‌زد چون چیزی برای گفتن نداشت، فقط دقیق به حرکات و رفتار پسر کوچیک تر نگاه می‌کرد. به نظر مهربون بود. برخلاف ظاهرش!
پسر کوچیک تر با چشم های مشکی که حالا گرد شده بودند به تهیونگ نگاه کرد و پرسید:
- اینا جای ناخن هاته؟ ولی چرا؟ چرا انقدر به دستت فشار آوردی؟! نکنه... نکنه... اوه تو باید از اون دسته آدم های خجالتی که نمی‌تونند تو جمع صحبت کنند باشی.‌مگه نه؟ همون تشکر کوتاه... همون انقدر...
تهیونگ که از کنجکاوی پسر خوشش نیومده بود دستش رو دوباره عقب کشید و سعی کرد از جاش بلند بشه و گفت:
- نیاز به باندپیچی کردن نداره.
و با سرعت زیادی از سرویس خارج شد. نه هیچوقت از صحبت کردن تو جمع خجالت نمی‌کشید مگه بچه بود؟ از شنیدن حرف های پدرش خجالت می کشید و عصبی می شد. فقط همین. با عصبانیت به سمت میز دوستاش رفت،‌همه مشغول شام خوردن بودند پس خودش رو با سالادش مشغول کرد. سوزی با نگرانی پرسید:
-حالت خوبه؟ چرا یهو رفتی؟
تهیونگ که هنوز هم از حرف های اون‌پسر عصبی بود سرش رو تکون داد و گفت:
- رفتم دستشویی باید به همه بگم؟
سوزی که از رفتار تند تهیونگ‌کمی دلخور شده بود سکوت کرد و خودش رو مشغول غذاش کرد.جین و جیمین حس کردند بهتره سکوت کنند و امیدوار باشند این مهمونی هرچه زودتر تموم بشه.
و بالاخره بعد از گذروندن چند ساعت لعنتی دیگه مهمونی تموم شد و آخرین مهمون ها که خانواده سوزی و البته خانواده جئون بودند هم‌ آماده رفتن شدند. تهیونگ پسر کوچیک تر رو بعد از اتفاقی که بینشون افتاده بود ندیده بود تا همین الان که کل خانواده‌ش جلوی در جمع شده بودند. مادر تهیونگ با لبخند رو به خانوم جئون گفت:
- میونگ عزیزم دوست دارم مثل قبل دوباره زیاد هم رو ملاقات کنیم. اون روزها واقعا روزهای خوبی بودند.
خانوم جئون هم با لبخندی که از اول جشن تا حالا حتی یک ثانیه هم از صورتش کنار نرفته بود تایید کرد و گفت:
- ماهم مشتاق از سر گرفتن رفت و آمد هامون هستیم. واقعا خوشحالم که دوباره برگشتیم سئول دلم برای اینجا تنگ شده بود. البته سئول خیلی تغییر کرده و اصلا نمیدونم باید چیکار کنم. فکر کنم یونگی و کوکی عزیزم یه کمی اینجا اذیت میشند و خب خیلی تنهان...
و اینجا بود که خانوم کیم در یک حرکت ناگهانی گفت:
-تهیونگ تا آخر این هفته بیکاره چون یه کم از کارهای دیزاین دفترش مونده، پس چطوره که بیاد و بچه ها رو با این اطراف آشنا کنه؟
طبق معمول که تهیونگ هیچ حق انتخاب و اراده ای از خودش نداشت این اتفاق افتاد! و متاسفانه خانوم جئون با اشتیاق قبول کرد و قرار بر این شد که تهیونگ فردا عصر رو به روی خونه خانواده جئون منتظر باشه تا جونگکوک و یونگی رو برای چرخیدن تو شهر همراهی کنه‌!
عالی بود همین چند ساعت پیش با بدترین رفتار ممکنه اون پسر بدبخت رو تو سرویس بهداشتی ول کرده بود و حالا فردا باید میرفت باهاش خوش و بش می کرد! اصلا مگه تهیونگ تور لیدر بود که مامانش همچین برنامه ای براش چیده بود؟ خیر سرش قرار بود فردا همراه با سوزی بره پیش جیمین و جین باهم وقت بگذرونند و حالا این چه برنامه ای بود دیگه؟
تهیونگ که چیزی بجز تایید و لبخند زدن نداشت با سقلمه ای که از مادرش خورد با لبخند گفت:
- بله حتما خیلی خوشحال میشم که با بچه ها یه گشتی تو شهر بزنیم. عالیه!
مادرش دستی پشت کمرش کشید و گفت:
- اون که برنامه‌ش چیده شد.
سوزی داره خداحافظی میکنه.
اوه پس سقلمه برای این بود!
دست سوزی رو به گرمی فشرد و همراهش تا دم ورودی رفت. خانواده سوزی زودتر به سمت ماشینشون رفتند و حالا سوزی و تهیونگ مسیر حیاط بزرگ خونه تا ورودی رو قدم می زدند.
سوزی دست تهیونگ رو کمی فشرد که تهیونگ لبش رو گاز آرومی از درد گرفت! سوزی که متوجه این مساله نشده بود گفت:
- تهیونگ مهم نیست که پدرت چی میگه من در هر حال بهت افتخار می کنم.
تهیونگ که با شنیدن این حرف کمی خوشحال شده بود لبخند زد. حالا باید چیکار می کرد؟ مثلا سوزی رو بغل می کرد یا می بوسیدش؟ خودش هم نمیدونست دقیقا تو چنین موقعیتی باید چیکار کنه پس مقابل سوزی ایستاد و دو طرف شونه هاش رو گرفت. نگاه سوزی به سمت لب های پسر رفت و سعی کرد کمی بهش نزدیک بشه، اما تهیونگ پیشونی دختر رو سریع بوسید و گفت:
- هوا سرده بهتره زودتر بری تو ماشین شبت بخیر.
و سوزی که کمی تعجب کرده بود به سمت ماشین رفت. تهیونگ تا حالا هیچوقت درست و حسابی نبوسیده بودش! نکنه ازش خوشش نمیومد؟ یا این که کلا آدم سردی بود؟
تهیونگ قدم زنان به سمت تاب بزرگ حیاط رفت و روش نشست و به این فکر کرد که چرا نمیتونه رابطه‌ش رو با سوزی عمیق تر کنه؟ خودش رو که نمیتونست گول بزنه سوزی هنوز هم براش مثل یه رفیق بود و سخت بود که تبدیل بشه به دوست دختر! با دیدن خانواده جئون که به سمت در خروجی می رفتند دوباره ایستاد و به سمتشون رفت و با خداحافظی کوتاهی در رو بست و به سمت ساختمون حرکت کرد. بدون هیچ حرفی به سمت پله ها رفت و خودش رو به اتاقش رسوند.‌ این مهمونی کلافه‌ش کرده بود و شدیدا به تنهایی نیاز داشت. البته اگر افکارش بهش اجازه می دادند...

 البته اگر افکارش بهش اجازه می دادند

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

کیم بیونگ ووک (پدر تهیونگ)

SunflowerWhere stories live. Discover now