4

69 14 4
                                    

تقریبا بیست دقیقه بود که جلوی ساختمون خانواده جئون تو ماشین منتظر نشسته بود و هنوز هم خبری نشده بود. برای بار صدم به خود خنگش لعنت فرستاد که چرا شماره‌شون رو نگرفته؟ اصلا نکنه پشیمون شده بودن یا یادشون رفته بود؟
فقط آدرس رو از مادرش گرفته بود و بعد هم‌ اومده بود اینجا منتظر نشسته بود. آهنگ های ماشین رو یه کم بالا پایین کرد و بالاخره یه آهنگ کلاسیک پیدا کرد و پخشش کرد به محض پخش شدن صدای موزیک صدای باز شدن در ماشین توجهش رو جلب کرد. در صندلی کنار راننده باز شد و جونگکوک وارد ماشین شد. موهای بلندش رو پشت گوشش داد و گفت:
- سلام هیونگ‌ ببخشید که دیر شد. تقصیر یونگیه کلی وقت داشتم تلاش می کردم راضیش کنم بیاد، آخر هم گفت نمیام میخوام با نارنگی چرت بزنم.
تهیونگ ابروهاش رو بالا انداخت و بدون توجه به صحبت های قبلی جونگکوک پرسید:
- نارنگی؟
جونگکوک خندید و سرش رو تکون داد و گفت:
- حواسم نبود نمیشناسیش اسم گربه‌شه.
تهیونگ خندید و گفت:
-خب پس نمیاد؟ یعنی بریم؟
جونگکوک سر تکون داد و گفت:
- آره دیگه بریم.
تهیونگ هنوز هم در عجب بود که جونگکوک انقدر راحت هرکاری دلش خواسته با بدنش کرده‌، دلش میخواست در موردشون بپرسه اما خب اونقدرها با جونگکوک راحت نبود.
جونگکوک بی مقدمه پرسید:
- تو بچگیامون رو یادته؟ اون موقع که ما اینجا بودیم تو چندسالت بود؟
تهیونگ کمی فکر کرد و گفت خب یه چیزایی یادمه ولی نه خیلی زیاد. من الان ۲۷ سالمه
جونگکوک کمی فکر کرد و گفت:
- یعنی اون موقع ۱۲سالت بوده باید چیزهای بیشتری یادت باشه من وقتی رفتیم فرانسه ۸ سالم بود و اصلا چیزی یادم نمیاد. ولی مامانم میگه تا دو روز باهاشون قهر کرده بودم و هیچی نمیخوردم، میگفتم من میخواستم پیش هیونگ بمونم. آخه اونجا هیچ هم‌بازی نداشتم. تهیونگ متفکرانه گفت:
- پس چیکار کردی؟
جونگکوک با صدایی که به شادی اول نبود گفت:
-خب معلومه، بزرگ شدم.
تهیونگ تک خنده ای کرد و گفت:
- خوبه که میتونی با شرایط کنار بیای.
جونگکوک در حالی که چشم های گردالیش رو روی همه جای خیابون ها می چرخوند گفت:
- نه به اندازه تو.
تهیونگ صدای موسیقی رو بالا برد و جونگکوک رو به سکوت دعوت کرد اما جونگکوک با کم کردن صدای آهنگ دعوتش رو رد کرد و پرسید:
- امروز قراره کجا بریم هیونگ؟
تهیونگ کمی با خودش فکر کرد، مگه قرار بود جای خاصی برن؟ فکر می کرد فقط قراره یه کمی این پسر رو همینطور تو خیابون ها بچرخونه و بعد هم بفرستدش خونشون و به جمع رفیق های عزیزش بپیونده. اما انگاری باید جای خاصی می بردش! با توجه به این که هیچ برنامه ای نداشت تصمیم گرفت از جونگکوک بپرسه:
- دوست داری کجا رو ببینی؟
جونگکوک در حالی که پرسینگ لبش رو با زبونش به بازی گرفته بود گفت:
- میشه بریم محله قدیمی‌مون؟ همونجا که خونه هر سه تامون تو یه کوچه بود.
پس قرار بود برن تا اون سر شهر! تهیونگ که دلش میخواست بگه نه نمیشه مگه من علافم؟ با یادآوری تاکید های مادرش که گفته بود حتما حواسش به جئون کوچولو باشه لبخندی زد و گفت:
- اوه چه انتخاب جالبی! آره بریم.
بعد از یک ساعت رانندگی بالاخره به مقصد رسیدند تهیونگ ماشین رو تو کوچه پارک کرد و به محض ایستادن ماشین جونگکوک از ماشین پرید پایین و با ذوق جلوی ساختمون ها راه رفت، اینجا هیچ چیز عوض نشده بود و دقیقا همونجوری بود.
خونه اول مال آقای کیم بود که البته ۵ سالی میشد فروخته بودش و به جای فعلی نقل مکان کرده بودند ساختمون کناری مال خانواده سوزی بود و اون ها هم خیلی وقت بود فروخته بودنش و ساختمون سوم مال خانواده جئون بود. جونگکوک با ذوق به سمت در دوید و کلیدی رو از جیبش بیرون کشید. تهیونگ ی‌ تای ابروش رو بالا انداخت و گفت:
- هی هی صبر کن مگه نفروختیدش؟ چرا کلید داری؟
جونگکوک در حالی که با صدای آرومی صحبت می کرد گفت:
- یه چیز مهم رو اینجا جا گذاشتم و باید برش دارم.
تهیونگ دستش رو روی دست جونگکوک که درگیر باز کردن در بود گذاشت و گفت:
- مگه خل شدی؟ اولا که حتما تاحالا دویست بار این قفل عوض شده، دوما اگر باز بشه در واقع این کار ما دزدیه.
جونگکوک دست تهیونگ رو کنار زد و گفت:
- نترس نیاز نیست تو بیای داخل‌ و در با صدای تقی باز شد.
تهیونگ با خودش فکر کرد افرادی که این خونه رو خریده بودند چقدر خسیسن حتی یه قفل هم عوض نکردن؟ آب دهنش رو پر سر و صدا قورت داد و گفت:
- میتونی آیفونشون رو بزنی و بگی وسیله‌ت جا مونده بعد برش داری و بیای بیرون. هرچند اگر چیزی از وسایلت باقی مونده باشه که اونم بعیده.
جونگکوک بی توجه به حرف تهیونگ در رو باز کرد و وارد حیاط شد. تهیونگ باز هم صداش کرد اما جونگکوک توجهی نکرد. لعنتی بهش فرستاد، اگه همراهش نمی رفت داخل و اتفاقی براش میوفتاد قطعا مادرش بدجوری سرزنشش می کرد. پس ناچار بود همراهش بره، پس پاورچین پاورچین دنبال جونگکوک راه افتاد. اما جونگکوک با آرامش کامل قدم می زد. جونگکوک به تهیونگی که هنوز هم مثل دزدا راه میرفت نگاه کرد و با صدای بلندی زد زیر خنده. تهیونگ به سمتش حمله برد و دستش رو گذاشت روی دهنش تا ساکتش کنه. حالا جونگکوک ساکت شده بود و فقط نگاهش می کرد. تهیونگ کم کم دستش رو از روی دهن کوک برداشت و گفت:
- تو روانی ای؟ میخوای گیر بیوفتی؟
جونگکوک دوباره شروع کرد به خندیدن و فریاد زد:
- صاحب خونه عزیز بدو بیا منو بگیر.
تهیونگ که به این رفتار پسر مشکوک شده بود نگاهی بهش انداخت وگفت:
- نکنه اینجا هنوز خالیه؟ و تو آمارش رو از کجا داری؟
جونگکوک بشکنی رو هوا ز و گفت:
- بالاخره دوزاریت افتاد! معلومه که خالیه اصلا کی گفته ما این خونه رو فروختیم؟
تهیونگ متعجب کمی دهنش رو باز و بسته کرد و در نهایت با عصبانیت گفت:
- لعنتی داشتی سکته‌م میدادی! خب زودتر بگو این دزد و پلیس بازیا چیه!
جونگکوک با خنده گفت:
- آخه نمیدونی که کشوندن یه پسر پاستوریزه به راه خلاف چه کیفی میده! ولی دمت گرم آدم مسئولیت پذیری هستی! میتونستی ولم کنی تنها بیام داخل، شاید هم فقط یه کم کنجکاو باشی مگه نه؟
تهیونگ که حالا کمی عصبانی بود صاف رو به روی جونگکوک ایستاد و گفت:
- زودباش برو وسایلت رو بردار چون داره دیرم میشه و اگه بیشتر از نیم ساعت طولش بدی همینجا ولت می کنم و میرم.
جونگکوک که رگه های عصبانیت رو تو چهره تهیونگ دیده بود عقب عقب به سمت ساختمون رفت و گفت:
- تا یه ربع دیگه پایینم‌
و بعد با دو به سمت ساختمون رفت.
تهیونگ نگاهی به باغ پر از دار و درخت اطرافش کرد. این درخت ها با این که بهشون رسیدگی نشده بود خیلی خوب مونده بودند. تابی که با طناب به یکی از درخت ها آویزون شده بود توجهش رو جلب کرد. به سمت تاب رفت و وقتی رو یادش اومد که با یونگی و سوزی و البته پسر بچه کوچولوی دماغویی که همش گریه می کرد اینجا بازی می کردند. اون بچه دماغو الان این شکلی شده بود؟ این که برای تهیونگ گفته بود وقتی رفته فرانسه کلی بخاطرش گریه کرده چیز عجیبی نبود! اون همیشه خدا در حال نق زدن بود اما حالا که فکر می کرد چشماش هیچ فرقی با بچگیش نداشت هنوز هم همونطور می درخشید.
- هیچوقت من رو بازی نمی‌دادید، آخر هم یه بار سوزی وقتی روی تاب بود با جفت پا خورد تو صورتم
تهیونگ با شنیدن صدای جونگکوک به سمتش چرخید و گفت:
- چون یه بچه‌ننه‌ی نق نقوی دماغو بودی.
جونگکوک چشم غره ای براش رفت و گفت:
- الان کی بچه‌ننه‌ی نق نقوی دماغو شده؟
سوال خوبی بود! انگار یه کمی جاهاشون عوض شده بود نه؟ الان کسی که بیشتر شبیه یه بچه ننه بود تهیونگ بود نه؟ اما خب تهیونگ قرار نبود باخت بده پس تا جایی که میتونست روی صورت کوک خم شد و گفت:
- شاید کسی که قراره تو یه کشور غریبه تا خونه دنبال آژانس بگرده بتونه بازم نق نقو باشه بچه!
و بعد به سمت در رفت صدای کوک رو میشنید:
- یاااااا تهیونگاااا یه کم جنبه داشته باش،‌اصلا دیگه باهات شوخی نمیکنم خوبه؟
لبخند رضایت بخشی روی لب های تهیونگ بود و در همون حال سوار ماشین شد و طولی نکشید که پسر چشم گردالی هم خودش رو روی صندلی شاگرد جا کرد.
تهیونگ به سرعت ماشین رو روشن کرد و آماده حرکت شد که صدای زنگ موبالیش از حرکت متوقفش کرد.
- الو؟ کجایی تو؟
تهیونگ کلافه گفت:
- کاری برام پیش اومده.احتمالا دیر میام یا اصلا نمیام.
جیمین با صدای بلندی گفت:
- ای بابا چرا انقدر بد قول شدی؟ خب ما اینجا مثل چغندر نشستیم منتظرت، من نمیدونم تا یه ساعت دیگه اینجا باش.
و تلفن رو قطع کرد!
جونگکوک با نگاه پر از سوالی پرسید:
- دوستات بودن؟
الان باید چیکار میکرد؟ نمیشد که جونگکوک رو ول کنه و بره؟! شاید میتونست براش تاکسی بگیره نه؟ پس کمی پیشونیش رو خاروند و حرفش رو مزه مزه کرد:
- آره و خب راستش، آم مشکلی داره اگه‌؟.... اگه....
جونگکوک که با اون چشم های گردالیش و لبخند خرگوشیش به تهیونگ نگاه می کرد و به ظاهر همه مکالمه رو شنیده بود گفت:
- نه بابا مشکلی نداره.
تهیونگ که از شنیدن این حرف خوشحال شده بود نفس راحتی کشید و گفت:
- نمیدونستم چطور بهت بگم. اما معذرت میخوام. با یه تماس سریع حلش می کنم.
منظورش تماس برای تاکسی گرفتن بود اما جونگکوک خندید و گفت:
- گفتنش که سخت نیست اشکالی نداره من آدم اجتماعی‌ام سریع با جمع های جدید جور می‌شم بزن بریم، دوست دارم دوست های جدیدت رو ببینم.
-ها؟
جونگکوک دستش رو روی داشبورد ماشین زد و گفت:
- زود باش هیونگ ده دقیقه از وقتت رفتا.
تهیونگ پلک هاش رو روی هم فشرد و لعنت مجددی به بخت و اقبالش فرستاد و ماشین رو روشن کرد و به سمت کافه مدنظر رفت. اصلا نمیدونست باید دقیقا به رفیق هاش که اون رو یه پسر مامانی و پاستوریزه میدونستن بگه که دقیقا جونگکوک کیه؟ رفیقش؟ باشه باشه اشکالی نداشت که دوستاش عاقل بودن و آدم ها رو هرگز از روی ظاهر قضاوت نمی‌کردن اونها فقط مسخره می کردن. خصوصا جین،‌ خود جین برای منهدم کردن یه انسان نرمال کافی بود چه برسه به این پسر که شبیه یه دیوار نقاشی شده بود.
شونه هاش رو بالا انداخت و با خودش گفت" به من چه میخواست آویزون من نشه"
تا خود اونجا تهیونگ جواب سوال های جونگکوک در مورد این که دوست هاش چندنفر اند و اسم هاشون چیه میداد و حالا بالاخره به مقصد رسیدند.
نفس عمیقی کشید و همراه با جونگکوک رو به روی کافه ایستاد و وارد کافه شد. با دیدن میزی که جین و جیمین و سوزی روش نشسته بودند به سمتشون رفت و جونگکوک هم دنبالش راه افتاد. سعی کرد با چشم و ابرو اشاره کنه که جلوی جونگکوک یه کمی رعایت کنند اما خب دیر شده بود چون یه پس گردنی محکم از جین خورد پس کله‌ش!
- مگه ما میمونیم که اینجا علاف بشینیم تا تو بیای؟ قرار بود یه ساعت پیش اینجا باشی بعد تازه زنگ میزنیم میگی شاید نیام؟ کار واجب دارم؟ کار واجبت چی بود مثلا؟؟؟
-سلام
این صدا باعث شد جین ساکت بشه و به پسر روبه روش نگاهی بندازه،‌ این دیگه کی بود؟
- من جئون جونگکوکم دوست دوران بچگی تهیونگی هیونگ.
تهیونگ با شنیدن این حرف انگار که لکه ننگی رو دفتر سفید زندگیش افتاده باشه پلک هاش رو روی هم فشرد و گفت:
- بچه ها جونگکوک،  جونگکوک این جینه
با دست به جین اشاره کرد و ادامه داد:
- جین هیونگ از دوست‌های دوران دانشگاه منه. این یکی جیمینه با اون تو دوران مدرسه آشنا شدم و تا آخر دانشگاه باهم بودیم.
لبخندی به سوزی زد و دستش رو به سمتش دراز کرد تا سوزی بیاد کنارش، سوزی هم خیلی زود به سمتش اومد و گفت:
- من دوست دختر تهیونگم سوزی.
جونگکوک لبخندی زد و گفت:
- من میشناسمت سوزی. دلم برات تنگ شده بود.
سوزی کمی متفکر نگاهش کرد و گفت:
- برای من!!
تهیونگ دستش رو به کمر باریک دختر کشید و گفت:
- سوزی جونگکوک رو یادت نمیاد؟ وقتی کوچیک بودیم تو یه کوچه بازی میکردیم. برادر یونگیه.
سوزی با شنیدن اسم یونگی انگار که جرقه ای تو ذهنش خورده بود گفت:
- وای تو همون یه ذره بچه ای که همش میدوئیدی دنبال ما که باهات بازی کنیم؟!
جونگکوک خندید و گفت:
- آره خودمم. یه بارم با پا از روی تاب زدی تو دهنم.
سوزی قهقه بلندی زد و گفت:
- متاسفم جونگکوکا اون زمان بچه بودیم و من یه کمی به تو حسودی میکردم، چون تهیونگ هوای تو رو بیشتر از من داشت.
جونگکوک لبخند خرگوشی زد و گفت:
- اشکالی نداره جبران میکنم
چشمکی زد و ادامه داد:
- چون الان هوای تو رو بیشتر داره پس حسابی مراقب باش.
جیمین که از این حرف جونگکوک متعجب شده بود خندید و گفت:
- بیاید بشینیم بچه ها جونگکوکا راحت باش این سری دیگه قول میدیم تو بازی ها راه بدیمت لطفا خشم اژدها نشونمون نده.
_________________________________
سلام تهکوکر های قشنگم با تیزر ام وی جدید تهیونگ چیکار میکنید؟
امروز سه تا پارت جدید براتون گذاشتم لطفا ووت بدید و کامنت بذارید و اگر فیک رو دوست دارید به دوستانتون هم معرفیش کنید.
ممنون میشم اگر حمایت کنید😍🥰
قول میدم به زودی دوباره پارت بذارم

SunflowerTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang