قسمت هفتـــم : مهمان های تازه از راه رسیـده
درحال فرار بودند . گریـه امان زنی رو که دست هردو پسرش رو توی دست هاش گرفته بود و درحال فرار بودند ، بریده بود .چراکه بالاخره داشت از اون جهنمی که براش درست کرده بودند، آزاد میشـد.از جهنـم و از زندگی کردن در اون جهنـم .پسـرا همراه مادرشون ازدویدون طولانی مدت به نفس نفس افتادند . تیرکمـانی ازناکجـاآباد به سمـتشون پرتـاب شـد و به ران پای زن برخورد کرد . زن از درد ناله ای سرداد و به روی زمین پوشیده شده از گل و لای افتاد و با افتادنش ، باعث شد پسرهاش هم که دستشو گرفته بودند تعادلشون رو از دست بدند و زمین بخورن .
باوحشت بدن پسراشو چک کرد که زخمی نشده باشند :
_ خدای من ، حالتون خوبه ؟
پسر بزرگترش گفت :
_ مـادر ، داری خونریزی میکنـی . صدای نزدیک شدن یه نفربه زن هشدار میداد ._ من خوبـم عزیزم ، دست برادرت رو بگیر و برین یه جا مخفـی بشین ، هیچ صدایی ازتون درنیاد . زن اسپری گل نیلوفرپیچی که دزدیده بود رو بیرون بیرون آورد :_ بیاین اینجــا ...
صدای پاها نزدیکتر و بلند شـد و اون زن ، با چشم هایی اشک آلود پسـراشو به سمت دیگه ای هل داد تا ازش دور بشند . میدونست که نمیتونه موفق بشـه . رو به پسـر چهارده ساله اش گفت :
_ زودتـر بریـن ، مراقــب برادرکوچیکــترت بـاش . و بعد سـرشو چرخوند سمت پسرکوچیکتر : _ هرگز با کسـی که بهش اطمینان داری حرف نزن ، باشه ؟ حالا بدویین برین ازاینجا .
زن به پسـر اومگای کوچیکترش نگاه کرد که دست در دست برادرش از دور میشـدند . پسـرکوچیکتـرش هنوز توی شُک بود و اون به خوبی میدونست ، وقتی با تیرخوردنش صدایی از پسرکوچیکترش درنیومد اینو فهمیــد . درحالیکه سعی میکرد سرتیری که از نقره درست شده بود رو از پاش بکشه بیرون فریـادی کشید .
دلتـای پک با تمسخر داد زد :_ اوه ، جنده خانوم رو گیر انداختیم .
یکی از جنگجوها بازبونش لبش رو لیسید، نگاهی به بدن اون زن انداخت و گفت :
_ باید همینجا بکشیمش یا برش گردونیم تایکم باهاش حال کنیم ؟
دلتـا خنده ی دیوانه واری سرداد که صدای توش فضای ساکت جنگل پیچید و گفت :
_ اون یه هرزه اس که هرروزکلی از افرادو ارضا کرده ، برگردوندنش اصلا کار جالبی نیست وقتی هرقطره اشکش برای ما شادی آوره ... ، به دردناک ترین حالت ممکن بکشش ، این دستور آلفاست .
![](https://img.wattpad.com/cover/155857054-288-k82871.jpg)
YOU ARE READING
Mine | Persian Translation (Vkook/Taekook - Werewolf)
Fanfictionتهیونگ با دقت به جون دادن گرگی نگاه کرد که همراه با ضربان قلبش ، نفس هاش هم قطع شدن. سرش رو بالا گرفت و برای لحظه ای به ماه بالای سرش نگاه کرد . اون هم نوع خودش رو کشته بود ، اما خودش رو گناهکار نمیدونست ! اون گرگ عاری از هر معصومیتی، سزاوار مرگ...