قسمــت بیست و پنجــم : اومگــا .
ماه به سختی قابل رویت بود اما فرداشب زمان حلول ماه جدید بود .
شبـی که آسمان به تاریک ترین لحظات خودش میرسیـد .
شبـی که اهرمیـن ها به اوج قدرت خودشون میرسیـدند .
شبـی که درست مانند دروازه ای برای ورود فاجعه ای مصیبت بار به دنیـا عمل میکرد .
جونگ کوک کنار جیمین و نامجون خارج از ساختمون ایستاده بود .
به جز تعدادی از گرگ های ولگرد ، بقیه ی گرگینه هایی که اونجا بودند تصمیم گرفتند همراه جونگ کوک ، جیمین و نامجون با گله ی دشمن بجنگند .
صدای زوزه ی گرگ های دشمن که همدیگه رو به مبارزه میطلبیدند تمـام فضـا رو در بر گرفته بود و بازدم نفـس های تک تکشون همراه باد نا آرامی که می وزید در هوا جریان پیدا میکرد .
شاخ و برگ درختان از شدت بـاد به هرجهت کشیده میشدند و در همون لحظه ، صـدای گوش خراش فریـآد شاهینـی که درحال پرواز بود به گوش همه رسید .
رز از پشت سرشون زمزمه کرد :
_ میگـن شنیـدن فریـاد شاهین بدشئونه.
جونگ کوک هنوز نمیدونست چرا بقیه حاضر شدن همراهش بجنگند ، اما حدس میزد اصلی ترین دلیل این تصمیمشون بخاطر وجود نامجون باشه که هنوز داشت سعی میکرد از طریق گوشیش تماس بگیره .
_ یه مشکلی پیش اومده جونگ کوک ، چرا جین جواب گوشیش رو نمیده ؟
جیمین برای دلگرمی گفت :
_ اتفاقی براشون نمیفته ، ممکنه موقع رانندگی تو جاده گوشیش آنتن نده .
اما جیمین هنوز شوکه بود .
از اینکه چطور جونگ کوک ناگهان درمورد دعواش با هوسوک و دلیل اصلی این دعوا فهمیده بود شوکه بود .
جونگ کوک با دلخوری دندون هاشو روی هم کشید ، انگار هیچ چیز مطابق میلشون پیش نمیرفت .
از اونجایی که خودش تهیونگ رو بیهوش کرده بود حالا نمیتونست باهاش ارتباط ذهنی برقرار کنه.
شاید تهیونگ هنوز هم بیهوش باشه .
اما حالا حتی جین هم جواب تلفنش رو نمیداد و این اوضاع رو متشنج تر میکرد .
و ناگهان با یاد آوری چیــزی که بخاطر امنیت تهیونگ ازش غافل شده بود نفس عمیقـی کشید .
جین .
با یادآوری موقعیت جین اعصـابش بیشتر از قبل خورد شد ، چطور تونسته بود همچین چیزیو فراموش کنه ؟
اگه دارکو توی این شهره اونوقت ممکنه ...
اولین گرگ از گله ی دشمـن ناگهان به سمتشون خیز برداشت و همراهش بقیه گرگ ها حمله کردند .
![](https://img.wattpad.com/cover/155857054-288-k82871.jpg)
YOU ARE READING
Mine | Persian Translation (Vkook/Taekook - Werewolf)
Fanfictionتهیونگ با دقت به جون دادن گرگی نگاه کرد که همراه با ضربان قلبش ، نفس هاش هم قطع شدن. سرش رو بالا گرفت و برای لحظه ای به ماه بالای سرش نگاه کرد . اون هم نوع خودش رو کشته بود ، اما خودش رو گناهکار نمیدونست ! اون گرگ عاری از هر معصومیتی، سزاوار مرگ...