جیمین میدونست دو روز از زمانی که خودش رو از دید همه مخفی کردهبود میگذشت.
همهی اطرافیانش تمام مدت سعی میکردند باهاش ارتباط برقرار کنند اما جیمین ارتباط ذهنیش با بقیه رو به کل مسدود کردهبود و برای همین هم، تلاشهای بقیه بیفایده بود.
دیـواری عظیم بین دنیای خودش و دیگران کشیدهبود تا به تنهایی بار این درد کشنده رو به دوش بکشه.
دلش میخواست برگرده، اما خاطرهی مرگ جفت زیباش مدام ذهنش رو شکار میکرد.
لعنتی، اون حتی اسم جفتش روهم نمیدونست.
و این دردناک بود.
تماشای مرگ نیـمی از روحت عذابآور بود.
هرگز توی زندگیش حتی تصورشم نمیکرد که جفتاش یه پسـر باشه.
اولش که یه بدن نحیف و زخمی یه گرگ ولگرد رو پیدا کردهبود و غریزهی گرگینهاش از درون فریاد جفت بودنشون رو سرمیداد شکه شدهبود.
وقتی داشت به سختی خودشون رو به محدودهی پک میرسوند مطمئن بود از خودش بخاطرجفت بودنش با یه گرگ ولگرد منزجر میشه، اما نه، حتی یه نگاه ساده توی چشمهای اون پسر دل جیمین رو آب میکرد.
و درست همون لحظه بود که فهمید نمیتونه اون پسر رو از دست بده.
اما در آخر، جفتی که تمـام این مدت انتظارش رو کشیدهبود، حالا دیگه زندگیش رو از دست دادهبود.
~
صبح سومین روز بود که به آرومی اطراف اقامتگاه پک قدم میـزد.
بالاخره تصمیم گرفت به حالت انسانیش تغییر شکل بده که رایحهی عجیبی به مشـامش رسیـد.
رایحهای که هرچند به اندازهی عطر جفت مردهاش قوی نبود، اما احساس آرامبخش و شیرینی بهش میداد.
نمیتونست بـاور کنه.
پیـدا کردن جفت حقیقی کار راحتی نبود، برای همین نمیدونسـت "شانس دوباره" اش رو به این زودی پیدا میکنه. اما صبرکن... اگه این عطر از سمت اقامتگاه پک به مشامش میرسید، پس حتما اون شخص رو میشناخت؟
جایی پشت درختها مخفـی شـد و به گروهی از دوستهاش که داشتند از اقامتگاه به سمت مدرسه راه میافتادند نگاه کرد.
هیچکدوم از پسـرا دیگه مثل قبل سرحال به نظر نمیرسیـدند، انگار جـوخشـک و سنگینی بینشون حکمفرمایی میکرد.
جیمین با دقت از دور به تک تک پسـرا نگاهی انداخت تا وقتی که چشمش به یه شخص خاص افتاد. چشـمهاش با ناباوری و دلخوری گرد شد وقتی نیمهی گرگینهاش از درون کلمهای رو زمزمه کرد؛
![](https://img.wattpad.com/cover/155857054-288-k82871.jpg)
YOU ARE READING
Mine | Persian Translation (Vkook/Taekook - Werewolf)
Fanfictionتهیونگ با دقت به جون دادن گرگی نگاه کرد که همراه با ضربان قلبش ، نفس هاش هم قطع شدن. سرش رو بالا گرفت و برای لحظه ای به ماه بالای سرش نگاه کرد . اون هم نوع خودش رو کشته بود ، اما خودش رو گناهکار نمیدونست ! اون گرگ عاری از هر معصومیتی، سزاوار مرگ...