قسمـت پــانزدهــم: ولــتینزهــا!
صدای گریه و فریادهای پی در پی تهیونگ تمـام محوطهی زمین رو در بر گرفتهبود.
صدای وحشتناک فرود اومدن ضربههای شلاق روی بدن پسر کوچیکتر برای تهیونگ قـابل تحمـل نبود.
_ هشــــتــاد و هفـــت.
هوسوک جلوی تهیونگ رو گرفته بود تا یه وقت سمت جفت عزیزش که حالا با هر ضربهی شلاق روی بدنش زخم جدیدی شکل میگرفت نره.
_ ت...تمــومش کنین محض رضای خدا!
وقتی تهیونگ دوباره سعی کرد از دست هوسوک فرار کنه و خودشو پیش جونگکوک برسونه، هوسوک اونو به عقب کشید و دستاشو از پشت دورش قفل کرد.
_ تهیـونگ نـرو
تهیونگ احساس ضعف میکرد و بیشتر وزنش افتادهبود توی آغوش هوسوک. مردم اطرافشون جمع شدهبودن و درحالی که سکوت عمیقی بینشون حکم فرما بود نظارهگر این اتفاق بودند.
اما برعکس آدمهایی که در سکوت فرو رفتهبودن، این طبیعت بود که آشفته و حیران شده بود.
پرندهها و حیوانات حسابی بیقرار شدهبودند، باد شدید شاخ و برگهای درختها رو به حرکت در میآورد.
رنگ آسمون تیرهتر شـدهبود، انگار ابرهای آسمون هم با عذاب و ناراحتی شاهد گریههای تهیونگ بودن.
اما ترسناکترین چیـز، پسری بود که زیر ضربات شلاقها قرار گرفتهبود.
از توی نگاههای جونگکوک به هیچ وجه نمیشد فکرشو خوند، فَکش محکم روی هم قرار گرفتهبود و بند انگشتاش بخاطر محکم نگه داشتن زنجیرهای دستبند آهنی که دور هردو دستش بسته شدهبود، سفید شدهبودند.
زانـو زده بود و نگاههاش به هر سمتی میچرخید، صدای فریاد و نالههای گوشخراش پسری که عاشقش بود توی گوشش میپیچید.
اما حتی کلمهای هم از دهنش خارج نمیشد.
ضربههای شلاق، دوباره و دوباره روی پشت بدنش فرود اومدند.
تهیونگ بیشتر از این نمیتونست تحمل کنه، صداش گرفته بود :
_ تو روخـدا بســه... اون سعی داشت از من محافظت کنه! پــدر لطفـاا.. بهشون بگو تمومش کنن، پدر..اون جفت منه.
و در کمال پوچـی، بتایی که در کنار آلفا ایستادهبود حتی نیم نگاهی هم به پسـرش نمیانداخت، احساس گناه هرلحظه بیشتر به وجودش رخنه میکـرد اما دستـور، دستور بود و اون چارهای جز اطاعت نداشت.
تهیونگ هیچ وقت تابه حال مجازات شلاق رو ندیدهبود و میدونست که تحمل دیدنـش رو نداره.
YOU ARE READING
Mine | Persian Translation (Vkook/Taekook - Werewolf)
Fanfictionتهیونگ با دقت به جون دادن گرگی نگاه کرد که همراه با ضربان قلبش ، نفس هاش هم قطع شدن. سرش رو بالا گرفت و برای لحظه ای به ماه بالای سرش نگاه کرد . اون هم نوع خودش رو کشته بود ، اما خودش رو گناهکار نمیدونست ! اون گرگ عاری از هر معصومیتی، سزاوار مرگ...