قسمـت هفــدهــم : بیبــی بـوی
نور خورشیــد از شیشهی پنجرهی به اتاق کوچیکی که در عمارت گرگهای بود، راه باز کردهبود و جونگکوک رو با روشناییش بیدار میکرد.
روی تختش غلتی زد و به امید کمی خواب بیشتر نالید، اما نبود گرمـا و عطر اعتیادآور جفتش مجبورش کرد آروم آروم چشمهاشو باز کنه و متوجه موقعیتش بشه.
یه روز دیگـه بدون تهیونگ.
نامجون گفتهبود داره طرح نقشهای رو میریزه که بتونه تهیونگ رو از پک خارج کنه.
اون پسـر موسفیـد دوست خوبی بهنظر میرسید و در عین حال هرزمانی که لبخندهای چالگونهایش رو نشون میداد تا عمق وجود جونگکوک رو مورمور میکرد، اما به دلایلی بهش اعتماد کردهبود...
روی تخت صاف نشست و چشمهاشو مالید، تهیونگ حتی توی پک خودش هم در امان نیست.
تمام افکارو نتیجهگیریهاش به شخص خاصـی منتهی میشـد که اصلا دلش نمیخواست قبولش کنه.
نمیخواست باور کنه؛ تنها کسی که سعی کرد اونو از ته دور نگه داره، تنها کسی که از جفت بودن خودش و تهیونگ دلخور بود.
پـدرش.
ولی نه، اون نمیتونه همچین کاری کنه، حداقل پدرش دوسش داره مگه نه؟ پدرش هیچ مثـل زنی که اونو "مادر" خودش میدونست نیست مگه نه؟
پـدرش بهش گفتهبود که بهش اهمیت میده، بهش گفتهبود که نگرانشه و حتی اونو پسرخودش خطاب کردهبود.
پدرش نمیتونست همچین آدم بدطینتی باشه، تمام اعضای پک اونو قبول دارند.
اون مثـل آلفاهای شیطانصفتی که دیوونهی قدرتاند نیست.
جونگکوک آهی کشیـد.
لباسهایی که نامجون قرض گرفتهبود رو تن کرد و از اتاقش خارج شـد، موقعی که داشت از پک خارج میشـد، به اندازهای فکر و ذهنش درگیر جا گذاشتن نیمهی وجودش توی پک بود که اصلا حواسش به وسایلش نبود.
ولی حالا نیمهی وجودش در خطـر بـود و اگه به خاطر نامجون نبود ممکن بود خیلی خیلی برای کمک بهش دیـر کنه.
وقتی به سمت بیرون میرفت ناگهان یه نفر از پشت دستشو انداخت دور گردنش و باعث شد جونگکوک فورا در یه حرکت اونو به دیوار کناریشون بکوبونه.
امـا وقتی دید کسی که پشت گرفته بودتش یکی از گرگینههایی بود که دیروز بود چشمهاشو بست و آهی کشیـد. یکی از اون زیادی سرخوشها.
جونگکوک اون پسرو رها کرد:
_ چی میخوای؟
اون پسـر خـم شـد و درحالی که گردنشو ماساژ میداد سرفهای کرد.
![](https://img.wattpad.com/cover/155857054-288-k82871.jpg)
YOU ARE READING
Mine | Persian Translation (Vkook/Taekook - Werewolf)
Fanfictionتهیونگ با دقت به جون دادن گرگی نگاه کرد که همراه با ضربان قلبش ، نفس هاش هم قطع شدن. سرش رو بالا گرفت و برای لحظه ای به ماه بالای سرش نگاه کرد . اون هم نوع خودش رو کشته بود ، اما خودش رو گناهکار نمیدونست ! اون گرگ عاری از هر معصومیتی، سزاوار مرگ...