Chapter two

2.1K 168 12
                                    

ليسا

"خانم ليسا مانوبان؟"

به طرف ميز رفتم"بله؟"

"شما ميتونيد برين طبقه چهاردهم،شماره در 15, مصاحبه كننده تو اتاقشون منتظرتونن"

"ممنون"سرمو تكون دادم.

"و اها، موفق باشين" خنده معنادارى كرد. اوكه؟ عجيب بود!

شنيدم رئيس اينجا يجورايي بي اعصابه. ولى فك كنم از پسش ميتونم بربيام. و راستى دارم براى كار منشيگرى مصاحبه ميدم. ميدونم منشى ها زيادى استخدام و به خاطر اخلاقه رئيس اينجا اخراج شدن، ولى بازم ميخوام از نزديك ببينمش.

ياد جنى افتادم، ابجي و داداشم ميگن كه جنى بداخلاقه ولى رفتارش با خانوادم خوبه. يه دوست خانوادگيه عاليه.فقط اميدوارم رئيسم هم مثل اون باشه. اميدوارم بتونم خوش قلبش كنم.

به جلوى در كه رسيدم اروم در زدم و در خودبخود باز شد و وارد شدم.

يه زنى رو ديدم كه رو صندلى چرخدار نشسته بود، صورتشو نميتونستم ببينم چون لپ تاپش جلو صورتشو گرفته بود، بابا عجب خركاريه، چرا احساس ميكنم قراره زمان سختى رو باهاش بگذرونم؟

"استخداميه جديدي؟"اون اول حرف زد.صداش يه لحظه منو ترسوند، تو مود بديه يا چى؟ ولى پسر چه صدايه اشنايى!

مطمئنه داره ازم مصاحبه ميكنه؟ مثل اينكه لپ تاپش خيلي مهمتره! ماذا فاذا؟

قبل اينكه بتونم حرفى بزنم دوباره حرف زد.

"فك كردم اومدى برا منشيگرى مصاحبه بدى؟ خب بنال ديگه"

لعنتى! بابا اين اعصاب نداره اصن! اصن من نميخوام استخدام بشم...

نميدونم چه غلطى بايد كنم، ميخوام ازينجا برم...

"آ...اِ...ا" تموم چيزي بود كه تونستم بگم. وايي خيلي خجالت دهندس...

صدام تو گلوم گير كرده بود ، دستام و زانوهام داشت ميلرزيد.

دلم ميخواست از در بدوئم برم بيرون ولى نميتونستم، مثه اربابى بود كه داشت به نوكرش امر و نهى ميكرد.

"مسخره كردى منو؟ چته آ اِ اُ ميكنى؟!؟"

خداااا چقد عصبانيه!دهنم سرويسه.

اب دهنمو قورت دادم"من فقط نميدونم چى بگم چجورى شروع كنم خانوم"

نميتونستم حرف بزنم،ميخواستم بالا بيارم،ميخواستم جوابشو بدم. ولى عوضش فقط سرمو انداختم پايين. چرا من ازش دارم ميترسم؟

Busan | Jenlisa Место, где живут истории. Откройте их для себя