Chapter Thirteen

1.4K 137 5
                                    



امروز اصلا قرارنبود اپديت كنم ولى چون تولد مژده س و بهش قول دادم... اين ازين...
براى بار هزارم مژده تولدت مبارك^_^

___________

جيسو

"چرا منشيه جنى يهو گذاشت رفت؟" تهيونگ پرسيد. ينى واقعا نميبينى؟ دارى ميرينى به روزمون.

خاطرخواهه جنى نميتونه متوجه چيزا بشه."خب، از امروز صبح يه مشكلى براش پيش اومده بود. بابتش معذرت ميخوام، نگران نباش جنى هواشو داره." گفتم تا خيالشو راحت كنم اتفاقى نيفتاده.

از دست جنى دارم عصبانى ميشم، خيلى بى پرواس. رابطشونو دارن پنهان ميكنن و بعد ميزاره تهيونگ باهاش باشه؟

"نبايد بريم دنبالشون؟" تهيونگ پرسيد و شروع به رفتن كرد ولى داهيون جلوشو گرفت.

"نـ-نه، ميدونم جنى از پس ليسا اونى برمياد، ميتونيم همينجا بمونيم."آيش از دست اين پسره...

"ولى هوا داره تاريك ميشه بايد بريم كمكشون." به داهيون گفت، لعنتى ينى واقعا متوجه قضيه نميتونه بشه؟

"قبل ازينكه برين پيداشون كنين چتر بردارين با خودتون." هالمونى گفت. اه متنفرم ازين. اينجورى فقط مودشون رو خراب ميكنيم.

البته كه ليسا حسوديش شده! باز خوب شد جنى رفت دنبالش ولى فكر اينكه تهيونگ وارد كادر بشه، اه لعنتى متنفرم. بايد يه كارى كنم.

پس هممون باهم رفتيم تا جنى و ليسا رو پيدا كنيم. راستش هوا داره تاريك ميشه. با اينكه هالمونى گفت چتر بردارين بازم من يادم رفت بردارم. هرچى زمان بيشترى ميگذشت بيشتر به اين پى ميبردم كه قرار نيست پيداشون كنيم.

"گايز بياين از مسيراى جدا بريم. ميدونم كه تا الان مسير هتل رو ياد كردين. تا پنج دقيقه ديگه همديگه رو ميبينيم. دو نفرى برين." تهيونگ جورى كه انگار ماموراى اف بى اى هستيم داد زد. وات د هل؟ نميشه برگرديم هتل و همونجا منتظر بمونيم؟ مطمئنم جنى ليسا رو هرطور شده پيدا ميكنه.

هرچى باشه بهرحال دوست دخترن و حدس ميزنم ميتونن از پس هم ديگه بربيان.

و بچها گروهى رفتن. سولگى با ايرين، جوى و يرى، نايون با داهيون و وندى هم با تهيونگ. وقتى چهيونگ رو روبروم ديدم اب دهنمو قورت دادم. فاك چرا بايد اون باشه؟

"بريم." گفتمو راه افتادم. پشت سرم داشت ميومد.

تا الان درمورد اون شب هيچ حرفى نزده بوديم. فقط داريم وانمود ميكنيم كه باهم اوكيم و باهم دوستيم ولى الان هردومون معذبيم.

بيصدا داشتيم ميرفتيم تا اينكه سرجام وايسادم چون جنى و ليسا رو ديدم كه همديگه رو بغل كرده بودن.

حق با من بود!

"چرا وايـ..." جلوى دهن چهيونگ رو گرفتم و به همون جايى كه قبلا وايساده بوديم بهش فهموندم بريم. اميدوارم اون دوتارو نديده باشه.

Busan | Jenlisa Where stories live. Discover now