Chapter Thirty One

845 85 65
                                    


داهيون

"تو هم ديدى؟ اون رئيس كمپانيه!"

"منم ديدم!"

"درمورد شرايطش چى فكر ميكنى؟ تو قبلا دكتر بودى نه؟"

"قرار نیست از این بدتر بشه وضعیتش. کمربند داشت و شانس اوردیم که به یه درخت خورد نه یه کامیون. قراره آسیب ببینه ولی به مرور زمان خوب میشه."

"بازم من نگران حال رئیس کیمم."

با اینکه مست بودم ولی تونستم زمزمه هاشونو بشنوم، همین الان گفت رئیس کیم؟

سریع رومو برگردوندم سمتشون." رئیس کیم؟ کدوم کیم؟" فقط دوتا کیم وجود داره، جیسو و جنی اونی.

"خبر داری چه اتفاقی افتاده؟ رئیس کیم همین الان تص.."

"لعنتی کجا؟!"نزاشتم جملشو تموم کنه.

"بـ..بیرون"نفسشو داد بیرون.

"لعنتی"نفسمو بیرون دادم و دوییدم. داشتم گریه میکردم. چرا باید این اتفاق میفتاد؟

داشتم توی دلم دعا دعا میکردم و میرفتم پیش خواهرم. لعنت بهش. خدایا میخوای خواهرمو ازم بگیری؟ خواهش میکنم اینکارو نکن.

داشتم دنبالش میرفتم و نفسم به زور بیرون میومد. تا اینکه خیابون رو دیدم که آدما جمع شده بودند
خسته بودم، میترسیدم از اینکه ببینم اون آدم خواهر منه.

"ببخشید، ببخشید" داشتم ادمارو از سر راهم کنار میزدم تا ببینم چه اتفاقی افتاده.

و بالاخره، ماشین اونی رو کنار درخت دیدم. مطمئنم خودش بود.

این تصویر، باعث شد منو به واقعیتی که توش قرار داشتم برگردونه.

"اونی!"بلند با گریه داد زدم و خودمو میخواستم برسونم سمت ماشین.

Busan | Jenlisa Where stories live. Discover now