Chapter eight

1.5K 203 33
                                    


ليسا

"قول ميدم هيچى نميشه، گفتن ميتونم يه دوست هم با خودم ببرم پس هيچ مشكلى نيست" ساكتش كردم.

چه يونگ داره عجيب رفتار ميكنه. "اگه از من خوششون نياد چى؟ مخصوصا رئيست"

"فقط عادى رفتار كن و هيچ كار منحرفانه اى نكن. باهاشون دوست باش."

"يه حس بدى دارم."

اخم كردم."مث چى؟"

"فك ميكنم يه نفر قراره منو بكشه. ميخوام الان برم خونه."

حرفش باعث شد بخندم. "اصلا مثه چهيونگه هميشگى نيستى."

"ميشه كنار بكشم؟" چهيونگ درحالى كه سعى ميكرد عرقشو پاك كنه گفت.

واقعا از رفتارش متعجبم. هميشه دوست داره بره ساحل ولى الان ميخواد بيخيال شه؟ "چهيونگ هيچى نميشه! من اونجا يه همراه واس خودم ميخوام! بعدشم نميتونى برگردى چون ديگه رسيديم." گفتمو ماشينو پارك كردم.

رئيسم گفت كه منتظر منو دوستم ميمونن، تصميم گرفتيم وارد شيم و پيداشون كنيم.

همونطور كه انتظار ميرفت خانوادش صاحب اينجا بودن.

"ليسا!" و اونجا كه داهيون رو ديدم ، داشت يه لبخند بزرگ بهم ميزد.

منم بهش لبخند زدم، چهيونگ چسبيده بود بهم كه باعث شد لبخند داهيون از صورتش محو بشه.

"دوست دخترته؟" داهيون پرسيد.

خنديدمو سرمو تكون دادم." نه يه دوسته، اسمش چهيونگه."

همديگه رو معرفى كردن و بعد به طرفه استراحتگاه هتل رفتيم چون همه اونجا بودن.

"دارم استرس ميگيرم." چهيونگ اروم گفت.

"نگير."

به محض اينكه اونجا رسيديم همه بهمون لبخند زد، كه البته به جز جنى. همه اماده شنا كردن بودن.

"راستى فكر كردم دوستت رو با خودت ميارى؟" جوى پرسيد.

سرمو بالا پايين كردم." اره اون..." برگشتم و چشام گشاد شد. چهيونگ كنارم نبود، كجا رفته؟

"چهيونگ كجاست." اوه خداى م-...

"ياااااههه!"

صداى داد زدنه جيسو رو كه شنيديم هممون همديگه رو نگاه كرديم.

و اونجا بود كه جيسو رو ديديم كه چهيونگ رو توى شن ها داشت له ميكرد. جورى روش بود كه انگار داشتن كشتى ميگرفتن. چهيونگ هم فقط سعى ميكرد جلوى حمله هاشو بگيره.

Busan | Jenlisa Where stories live. Discover now