Chapter Twelve

1.4K 150 16
                                    


ليسا

"بله هالمونى، با نوه تون رابطه دارم، من و رئـ...."لبمو گاز گرفتم و اه بيصدايى كشيدم."من و زنبورعسلم باهميم،زنبوركمه." اب دهنمو قورت دادمو تو سرم واسه اين حرفم عوق زدم.

دارم عرق ميكنم.مامانبزرگه جنى يه سوال خيلى جدى و مستقيم پرسيد واقعا. نميدونم چه غلطى كنم!

"زنبوركم؟" ايرين با كنجكاوى پرسيد.

"اهه، اسم رمزيمونه، هميشه زنبوركم صداش ميزنم." براشون توضيح دادم.فك ميكردم وانمود كردن اسونه، نميدونستم انقد سخته."

"بهتون گفته بودم گايز، رابطه رو دارن، پولارو رد كنين بياد." وندى گفت و دستشو به طرفشون دراز كرد.

"واقعا خواستين با رابطمون پول دربيارين؟" با ابروهاى توهم رفته پرسيدم."چهيونگ نگو كه توهم باهاشون بودى؟"

چهيونگ علامت صلحو نشون داد و فقط خنديد برام.

ايرين لبخند شيطانى زد." خب، حالا جز چيزى كه ديشب ديديم، از كى شروع به قرار گذاشتن كردين؟"

"ميشه بخوريم؟ داريم هلاك ميشيم." جنى با حرص گفت.

سعى كردم خودمو مجبور كنم يه چيزى بخورم، ولى مامانبزرگش با جديت تمام داشت نگام ميكردم و منم نميتونستم شروع كنم غذامو.

"ليسا بعدا باهم حرف ميزنيم. نگران نباش، عصبانى نيستم." مامانبزرگش گفت و لبخند زد.

منم لبخند زدمو سعى كردمو خودمو جمعوجور كنم، هنوز داشتم عرق ميكردمو استرس گرفتم. بعدا درمورده رابطمون ميپرسه؟ چى بايد بگم؟

شروع به خوردن كردم ولى دوستاى رئيسم گه گاهى نگامون ميكردن پس چاره اى نداشتم و به رئيسم تو غذا خوردن كمك كردم. دارم سعى ميكنم خوب باشم ولى رئيسم دوباره عوضى شده. ارزو ميكنم كاش هميشه مست بود.

به چيز ديگه اينكه فكر ميكردم با رزى بگردم ولى رزى منو جاگذاشته پست سرش و با جيسوعه و به گروهشون ماحق شده تا منو سبر به سر بزاره. واقعا اصلا نبايد با خودم مياوردمش.

بعده خوردن دوباره كل روز رو شنا كرديم. بودن بازدوستاش فانه، جداً.

موقع غروب من و جنى به تراس رفتيم تا غروبو تماشا كنيم، اروم دستمو رو كمرش گذاشتم ولى جنى يه لحظه برگشت و دستمو از كمرش برداشت.

يه نگاه متعجب انداختم بهش."چيه؟"

"چرا دستتو رو كمرم گذاشتى؟ و بهم دست نزن دارى حرصم رو درميارى." وات د هل؟ پريوده؟

Busan | Jenlisa Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz