Chapter Twenty Eight

1.1K 117 61
                                    

ليسا

با حس يه بوى خوب بيدار شدم. ميتونستم بوش رو حس كنم، كشش عجيبى داشت. من بيشتر ازش ميخوام.

به صورتش نگاه كردم. هنوز بيدار نشده بود، و واقعا كيوته. شايد بخاطر عكسبردارى ها خسته ست.

همونطور كه داشتم زيباييشو تحسين ميكردم صداى در رو شنيدم."ليسا؟"

چشام گشاد شد. واى خداى من اين مامانم بود! لعنتى اگه جنى رو الان اينجا و تو اين وضعيت ببينه چى؟ ميدونم كه اونا رابطشون باهم خوبه ولى اگه تو اتاق و روى تختم ببينتش عكس العملش چى ميتونه باشه؟ به خانوادم هيچوقت درمورد خودم و جنى نگفتم. يكم پيچيدس راستش، دوستامون فكر ميكردن ما باهميم ولى فقط وانمود ميكرديم و الانم يه سرى چيزا عوض شده و من ميخوام بدستش بيارم، ايندفعه واقعنى. آيش نميتونم درست توضيح بدم ولى ميتونم بگم عاشقشم.

پيشونى جنى رو بوسيدم و رفتم سراغ در. يه نفس عميق كشيدم و در رو باز كردم."جانم اوما؟" سريع رفتم بيرون و در رو بستم تا عشق زندگيمو نبينه. لوس هم خودتونيد، به خوندنتون ادامه بدين...

متوجه شدم كه حالم يكم بهتر بود، به لطف جنى.

"ليسا يه سفر كارى فورى برامون پيش اومده كه بايد بريم. ميشه حواست به خونه باشه؟"

سرمو بالا پايين كردم."اره البته، فقط تو و اوپا ميريد؟"

سرشو تكون داد و لبخند زد."سانا و جونگكوك هم باهامون ميان، ميدونستم تو اينجا كلى كار دارى و نميتونم باهامون بياى."

با حرفش بدنم از خوشحالى جون گرفت."اوه من مشكلى برام پيش نمياد از پس خودم برميام."

"اوه راستى به چهيونگ زنگ زدم كه وقتى ما نيستيم بياد پيشت باشه و تنها نباشى، الان تو اتاق نشينمنه، دوستاى صميمى هم هستين و گفتم مشكلى ندارين حتما، و دوستمون جنى رو هم ميتونى دعوت كنى اگه خواستى."

چى؟ نه! چهيونگ همه يخچالمون رو خالى ميكنه...

"ما ديگه ميريم داره ديرمون ميشه." گونمو بوسيد و رفت. وات ده فاك چقد سريع! حدس ميزنم سانا به مامانم خبر نداده جنى اينجاست.

رفتم پايين و رزى رو ديدم كه نشسته بود و يه كتاب قرمز رو ميخوند.

كتاب قرمز؟ اسمى نداشت و برا همين نتونستم بفهمم چه كتابيه.

"چهيونگا، ميدونى كه لازم نبود اينهمه راه واسه من بياى، دوست خوشگل عزيزم ، من ميتونم از پس خودم بربيام." گفتم و روبروش نشستم. يكى از ابروهاشو بالا انداخت و كتاب رو بست. وات د هل من كنجكاو بودم چه كتابيه.

Busan | Jenlisa Where stories live. Discover now