Chapter seven

1.5K 205 15
                                    

ليسا

"لاليسا! حدس بزن چى شده؟ دوباره تو دردسر افتادم!"

اخم كردم، چئيونگ پشت خطه. " تو هميشه تو دردسرى"

"اين يكى خيلى بزرگه! باورم نميشه اونكارو كردم! دختره همينجورى پشت سرهم داره تكست ميده و زنگ ميزنه!"

"اوكه اروم باش، بعدا درموردش حرف ميزنيم باشه؟ الان كلى كار دارم كه بايد انجام بدم، بعدا بهت كمك ميكنم." اه كشيدمو تلفنو قطع كردم.

هيچوقت زندگى رو جدى نميگيره. بيشتر يه دختره خوش گذرونه با اينكه خيلى هم مظلوم ميزنه قيافش. كلى دختر و پسر رو به بازى داده. سوپرايز هم نشدم كه دوباره تو دردسر افتاده. ميدونم كه ميتونه از پسش بربياد. و من هم واقعا بايد كارمو بكنم جنى كلى برگه بهم داده.

همونطور كه داشتم انجامشون ميدادم يهو يادم افتاد كه اخرين بار چه اتفاقى افتاد.

عوضى، به چه جراتى ميگه همه چيو فراموش كنم؟ چجورى فراموش كنم؟

اصلا نميدونم شيطون چجورى گولم زد تا ببوسمش. خب راستش پشيمونم نيستم. خيالم راحت شد كه با تنگ تنگ نميره بيرون.

از اون موقع تا الان دعواهامون كمتر شده. بهم ديگه ميپريم ولى ميدونيم كه چجورى فاصلمون رو هم حفظ كنيم.

كلى كار ريخته سرمون ، پس وقت نداريم تا درمورد چيزاى الكى سر هم داد بزنيم.

وقتايى هم كه اضافه كارى ميكنه ، براش دونات و قهوه اى كه دوست داره ميخرم. خودمم نميدونم واقعا چرا اينكارو ميكنم، شايد چون رئيسمه و بايد حواسم بهش باشه.

بعده اينكه براش دونات ميخرم ، دوتا براى من روى ميزم ميزاره و هميشه بدون حتى يه كلمه ميزاره ميره. كه باعث ميشه ناخوداگاه لبخند بزنم. هروز همينجورى بود و احساس ميكنم داره خوشم مياد.

و الانم يه برنامه كارى فشرده داريم، خب راستش فقط چندتا كار هست ، ولى بايد همين الان انجامشون بديم.

وقتى ديدم يه نفر داره در ميزنه دست از كار برداشتم. فورى رفتم در رو باز كردم و دركمال تعجبم دوستاى رئيسم اينجا اومدن. ولى چهار نفر بيشتر بودن، واو  واسه خودش كلى دوست داره ها؟

"شماها اينجا چيكار ميكنين؟" جنى پرسيدو دستاشو رو صورتش كشيد.

"هى با ما اينجورى نباش، تازه برو خداروشكر كن با اون اخلاقت هنوزم ميايم ديدنت." ايرين داد زد سرش و بهم نگاه كرد. "ميتونيم بيايم داخل؟"

سرمو تكون دادمو گذاشتم بيان داخل.

"نه واقعا اينجا چيكار ميكنين؟ و داهيون افتاب از كدوم طرف دراومده از خونه بيرون اومدى؟ حتى خواهرمون و دوتا دخترعموهاى خنگمون رو هم با خودت اوردى!" جنى با حرص گفتو با لپ تاپش به تايپ كردن ادامه داد.

Busan | Jenlisa Where stories live. Discover now