Chapter Fourteen

1.3K 131 31
                                    


ليسا

"ميشه يكم سريعتر برونى؟" با حرص گفت.

چشامو چرخوندم."برو خداروشكر دارم ميرونم. فقط اون كارو نميتونم بكنم."

"خيلى اروم رانندگى ميكنى ليسااا!!" جنى دوباره و دوباره غر زد. اره درسته، خيلى اروم دارم ميرونم. اينجورى ميتونم رو اعصاب عوضى خانم راه برم.

تو راه رفتن به فروشگاهيم، ميخواين بدونين چرا؟ چون ميخواد واسه تنگ تنگ كادو تولداى اشغال بخره. خيلى مهربونه نه؟

و حالام داره غر ميزنه كه اروم دارم ميرم اره درسته. ميخوام عصبانيش كنم، بعده كارى كه ديشب كرد؟ من و به حال خودم گذاشت گرفت خوابيد.

"بخدا كه اخراجت ميكنم!"

خنديدم."حالا انگار ميتونى."

دستاشو رو صورتش كشيد و سعى كرد اروم باشه، لعنتى خيلى كيوته.

باز برگشتيم سر خونه اولمون. باهم جروبحث ميكنيم انگار نه انگار بينمون اتفاقى افتاده. تعجب ميكنم جنى اصن به اتفاق ديشب عكس العملى نشون نداده، چجورى ميتونه انقد طبيعى رفتار كنه؟

تا الان تنگ تنگ درموردمون چيزى نميدونه. يعنى درمورد رابطمون، حالا با اينكه فقط داريم وانمود ميكنيم. حدس ميزنم فقط جلوى خانواده و دوستامون بايد وانمود كنيم. نبايد بوسيدن رو به شوخى بگيريم.

به فروشگاه رسيديم.

"ياه! اينا خيلى زياده! مطمئنى همش كادوهاى اونه؟" دور از چشمش چشامو چرخوندم. وات د هل؟

كلى مشما كاغذى رو دارم با خودم ميكشونم. همشون وسالاى مردونه و لباسن. مطمئنن اينارو ميده به تنگ تنگ. اه اصلا چرا به اسمش اشاره كردم، داره رو اعصابم ميره.

"اره، و اها بايد بريم اونجا" به قسمت اسباب بازيا اشاره كرد. "رئيس الان كاملا جدى اين؟" چشامو تنگ كردمو نگاش كردم كه با خوشحالى به طرف جايگاه عروسكا رفت.

ديدم كه بين عروسك مخمليا رو داشت ميگشت. نگو كه ميخواد يكيو برا تنگ تنگ بخره؟ وايى خدا الان حتى بيشتر ازش متنفرم.

همينجورى دنبالشم، تا اينكه يدونه كه ازش خوشش ميومد پيدا كرد، يه ميمون.

"هوفففف، چه خز" زيرلب گفتم.

ولى لعنتى شنيد و برگشت با عصبانيت بهم زل زد." به اين نگو خز!" گفت و دور شد. شايدم داره ميره پولشو بده.

Busan | Jenlisa Where stories live. Discover now