Chapter Twenty Two

1.6K 119 85
                                    



بيدار شدم و متوجه شدم يه نفر بغلم كرده و ازونجايى سرده منم بغلش كردم، اصلا چرا انقد سرده؟

و چرا پايينم داره ريش ريش ميشه، داره درد ميـ-

وات د فاك؟

يهو به خودم اومدم، واقعا انجامش داديم؟ اتفاقاتى كه ديشب افتادن رو تو سرم اناليز كردم و فاك همش واقعى بود! لعنتى!

از فكرام بيرون اومدم وقتى ليسا اه خفه اى كشيد و منو به خودش نزديك كرد، شت ميتونم پوست بدنش رو احساس كنم، خيلى نرمه. به صورتش زل زدم، اون واقعا خوشگله. حرفى كه قبلا زدم رو پس ميگيرم، اينكه گفتم شخصا ازش خوشم نمياد. ولى لعنتى حالا ببين كى اسير شده؟ منه احمقه عوضى

ولى هراس دارم، ميترسم اون متقابلا دوستم نداشته باشه. همونطور كه ميدونيد اون ازم متنفر بود. شايد اين كسشراى رابطه رو فقط چون رئيسشم داره انجام ميده. يه چيز ديگه اينكه شايد اون هنوزم عاشقه اكسشه. هميشه باهم ميبينمشون.

ولى اينا ديگه چه كوفتى ان؟ همديگه رو بوسيديم، دستاى همديگه رو گرفتيم و حتى 'اون' كارو هم انجام داديم.

شوكه شدم وقتى چشماشو باز كرد. سريع مجذوبم كرد. مريضى روانى چيزى دارم؟ چرا ديوونشم؟ بايد ناديده ش بگيرم.

"صبح بخير." زمزمه كرد. فاك چرا انقد بنظرم سكسيه؟ جنى اروم باش.

"ا-ه صبح بخير."

محكمتر بغلم كرد كه باعث شد يه لحظه به خودم بلرزم. چه غلطى داره ميكنه؟ "خيلى سرده عسلكم." حالام ازون لقب مسخره استفاده ميكنه؟ "عاشق بغل كردنى." بهش گفتم.

"نه راستش. فقط تو زيادى بغلى هستى و درحال حاضر دوست دارم تو بغلت باشم." گردنمو بو كشيد و نفساش بهم ميخورد. ميتونستم بى حس شدنه زانوهام رو حس كنم. ميخواد منو بكشه يا چى؟

بهش نگاه كردم و همون لحظه اونم بهم نگاه كرد. تصادفا به لباش نگاه كردم، لعنتى چرا هميشه انگار دارن سلام ميدن؟

ناخوداگاه لبم رو ليس زدم.نگاهمو به چشاش برگردوندم و ديدم تيره ان، اوه خداى من.

حركته اشتباهيه.

بهم نزديكتر شد و لبهاشو رو لبهام گذاشت. دستامو دور گردنش گذاشتم و همديگه رو بوسيديم.

وقتى زبونش زبونم رو لمس كرد ناله كوچيكى كردم، نميتونم جلوى خودمو بگيرم، حدس ميزنم اون تموم چيزيه كه ميخوام. ميتونستم بوسه هاى پروانه ايش رو حس كنم. وقتى بدنم رو لمس كرد به خودم لرزيدم.

ازم جدا شد."ميـ-ميتونيم دست برداريم اگه بخواى."

سريع سرم رو تكون دادم، دستمو لاى موهاش گذاشتم و به طرف خودم كشيدم و دوباره همديگه رو بوسيديـ-...

"بچز! بيدار شين! داريم ميريم بيرون! با هم دوش بگيرين اينجورى زودتر ميتونيم بريم!" ايرين از پشت در داد زد و در رو كوبيد. بعضى وقتا ميگم كاش هيچوقت باهاش دوست نميشدم.

Busan | Jenlisa Where stories live. Discover now