Chapter five

1.6K 151 16
                                    



ليسا

"اوه اونى فكر كردم ميرى سركار؟ ساعت هشت شده كه؟"سانا رو تختم پريد.

اه كشيدم،من ديگه خسته شدم،ديگه نميخوام برم اونجا، مثه جهنم ميمونه.

فكر كردن به اون عوضى باعث ميشه اصن قلبم درد بگيره، همين ديروز يه دعوايه داغون داشتيم، و اه لعنتى قسم ميخورم ميخوام بكشمش.

"اونى بلند شو!جنى اونجا سراغتو ميگيره، ميخواى دوباره از دستت عصبانى بشه؟"جونگوك وارد اتاقم شد، هردوشون درمورد منو جنى ميدونن، همينجورى دارن ميخندن چه مرگشونه اخه.

نگاشون كردم"نميشه بخوابم فقط؟ ديگه نميخوام برم اونجا." گفتمو چشامو بستم.

"نه!"

بخاطر اصرارشون اه كشيدم. يهو پريدن رو تخت و جورى بغلم كردن كه انگار مردم.

"اونى برو پيش جنى همين الان!"سانا دعوام كرد، شوخى ميكنه؟ من ازش بزرگترم!!

"تروخدا!بخاطر ما؟ سلاممونو بهش برسونو بگو دوباره ميخوايم ببينيمش."جونگكوك خنديد.

ميدونستم جنى دوس نزديكشونه،وقتى من براى درس رفته بودم اون هميشه خونمون ميومد و با خواهر و برادرم وقت ميگذروند و مثه خانواده باهاشون رفتار ميكرد. يجورايي رفيق فابشونه ولى حالا نميتونن باهم وقت بگذرونن چون جنى ديگه مسئوليت كمپانى رو برعهده داره.

تا اومدم حرف بزنم گوشيم زنگ خورد، با ديدنه اسم 'رئيس' چشمام چهارتا شد.

"اه ولم كنيد"داد زدمو تلفن رو جواب دادم.يهو استرس گرفتم، گندش بزنن.

"ر-رئيس؟"

"دير كردى مانوبان" لحن سردش رو ميتونستم حس كنم. واى خدا ميخوام همين الان بميرم.

دستمو جلو دهنم گرفتمو خودمو صاف كردم"من-..."

"بهتره همين الان تن لشتو برسونى اينجا وگرنه اخراجى." تلفن رو قطع كرد.

به خواهربرادرم نگاه كردم كه داشتن عجيب غريبانه لبخند ميزدن، خيلى عجيب غريب...

"برو دستشويي، همين الان." هلم دادن، اه ازشون متنفرم.

***

وارد دفتر شدمو جنى بهم زل زد ولى دوباره برگشت سركارش،اوه خداياشكرت.

ساكته، عجيب و دوراز انتظاره، امروز سرم داد نكشيد، بايد عصبانى باشه كه دير كردم.

Busan | Jenlisa Where stories live. Discover now