Chapter three

1.8K 176 12
                                    

ليسا

امروز اولين روزه كاريه كوفتيمه ، مطمئن نيستم يه روز كامل بتونم اون عوضيو تحمل كنم.

فقط بخاطر مادربزرگش دارم اينكارو ميكنم، اگه بهم كمك نميكرد عمرا اگه قبول ميكردم با اين عوضى كار كنم، ولى حتى فكر كردن به اينكه چه رئيسه كله خريه باعث ميشه تنم بلرزه.

مطمئن شدم كه امروزو زود برسم.

"واو، خانوم مانوبان سحرخيزين ها" با لحن شيطونى گفت، اسمش بيبيه(baby)!عوق...از اسمش اصلا خوشم نمياد.

"ميخوام رئيسم رو تحت تاثير قرار بدمو اولين نفر باشم ، راستى باهام رسمى نباش ميتونى ليسا صدام بزنى"

"مشكل اينه، اون زودتر از تو قبل اينكه برسى اومده" خنديد.

با اين حرفش ابرومو بالا انداختم، عوضى واقعا خركاره.

سريع به طرف اسانسور رفتم تا برم به دفترش، چرا احساس ميكنم قراره باهم دعوامون بشه؟...

سرش تو گوشى بود و متوجه حضورم نشد، مثل اينكه صبح مزخرفى داره.

صورتمو چروك كردم وقتى حرفاش با تلفن رو شنيدم.

"توضيحاتت برام مهم نيست،كارتو انجام بده، پولتو ميگيرى كه كارتو انجام بدى و بهانه اى نباشه"

آب دهنمو قورت دادم. جنگ جهانى سوم برو كه اومديم

"بهتره كه باشى جيمز، تا وقت مقرر شده ميخوام تموم شده باشه، يه راهى براش پيدا كن چون فردا روى ميزم ميخوامش وگرنه دنبال كار جديد بايد بگردى." يا ابالفضل، تو فرهنگ لغتش كلمه 'شانس دوباره' رو نداره. شايدم دوست پسرش كاشتتش رفته برا همين اينجوريه.

تلفن رو قطع كرد و اونموقع بود كه متوجه حضور من شد، چشمايه ترسناكش، وايى نه

"به چى دارى نيگاه ميكنى؟ و چرا دير كردى؟"

پوزخند زدم" تا جايى كه ميدونم ساعت كاريم از هشت شروع ميشه، و الان ساعت هفت و نيمه"

"وقت كارى برام مهم نيس، رئيس منم وقتى ميگم دير كردى ينى دير كردى"

هوففف، چقد باهام وحشيه، مجازاتم اينه؟ لعنتى فكر نكنم از پس اين عوضى بتونم بربيام.

اه كشيدم"با تمومه احترامى كه قائلم، تا جايى كه ميدونم تو قرارداد همچين چيزى وجود نداره"

با عصبانيت بهم زل زد، البته كه جوابشو ميدم ، نميخوام بهش ببازم"خيلى دارى زور ميزنى، ولى بزار بهت يادآورى كنم خانم مانوبان، تو فقط منشيه منى پس به خودت جرات نده اينجورى جوابمو بدى"

Busan | Jenlisa Where stories live. Discover now