قسمت هفتم:خیانت

6.1K 1K 193
                                    

جین با تعجب به قیافه های ساکت و گرفته بچه ها نگاه می کرد،سکوت سنگین و غیرعادی حاکم بر فضای آشپزخونه رو صدای برخورد قاشق چنگال نامجون که به هیچوجه متوجه عجیب بودن فضا نشده بود،می شکست و البته صدای پچ پچ ریز جونگکوک که داشت عروسکی رو که روی پاهاش نشونده بود سرزنش میکرد:

_واییی بانی دیوونه م کردی!صد بار گفدم اگه خوب غذا نخوری بزرگ نمیشی!گفدم یا نگفدم؟!میخوای همیشه همینقدی بمونی آخه؟

نگاه متعجب و گیج نامجون بدنبال ضربه ای که جین از زیر میز به ساق پاش زد، از بشقابش تا صورت همسرش بالا اومد که جین با ابرو به بچه ها اشاره کرد و لب زد:(چشونه اینا؟)
نامجون رد نگاه جین رو تا هوسوک گرفت که به طرز دور از انتظاری ابروهاش درهم گره خورده بود و با غذاش بازی میکرد و البته دوقلوها هم همینطور!

به نشونه ی نمیدونم شونه ای برای جین بالا انداخت و گلوش رو صاف کرد:

_اتفاقی افتاده پسرا؟

بچه ها نگاهی بهم انداختن و در نهایت یونگی جواب داد:

×نه..فقط خسته ایم..

ظرف غذای نیمخورده ش رو کمی عقب هل داد و ادامه داد:

×ممنونم..من میرم یکم بخوابم..

نامجون و جین سری تکون دادن و یونگی از پشت میز بلند شد..

واقعیت این بود که خودشم نمی دونست قضیه چیه..
دقیقا از زنگ تفریح اول به بعد برادراش عجیب رفتار می کردن،دونسنگهاش عادت داشتن زنگ تفریح بریزن سرش و به زور از کلاس بیرون بکشنش تا با هم برن حیاط و خوراکی بخورن ولی امروز هیچکدوم از زنگ تفریحا نیومدن و وقتی یونگی با تعجب دنبالشون گشته بود،در حالی گوشه ی حیاط پیداشون کرده بود که با قیافه های آویزون پیش هم نشسته بودن و در کمال تعجب خوراکی هاشون،دست نخورده توو دستشون بود..حتی دو قلوهای سیری ناپذیر!

و وقتی صداشون زده بود تا توجهشونو جلب کنه در کمال ناباوری سه تایی بلند شدن و به سمت کلاساشون راه افتادن و کاملا یونگی رو نادیده گرفتن!

زنگ تفریح دوم هم در حالی گذشت که هیچکدوم از بچه ها از کلاسشون بیرون نیومدن و یونگی از پشت در کلاس زیر نظر گرفتشون و از قیافه ی اخم آلود هوسوکه همیشه خندون ، بغ کردن تهیونگی که معمولا در حال بالا رفتن از در و دیوار بود،پشت میزش و لبهای آویزون و مردمک های لرزون جیمین زودرنجش،فهمید که یه چیزی درست نیست ولی غرورش اجازه نداد جلو بره و دلیل این وضعیتو بپرسه..

با حرص لگدی پروند و سرشو بیشتر به بالش فشرد، حس میکرد الانه که مغزش منفجر شه و بپاشه به دیوار.
غلتی زد و چشمهاشو محکمتر فشرد..
چهره ی بغض آلود و غصه دار چیمی از جلو چشماش کنار نمی رفت..به اندازه ی کافی برادرش رو میشناخت و میدونست به محض اینکه بساط ناهار جمع شه و به اتاق مشترکش با تهیونگ بره،توو بغل قلش گوله میشه و میزنه زیر گریه..

ஜ 𝑻𝒉𝒆 𝒍𝒊𝒕𝒕𝒍𝒆 𝒔𝒂𝒗io𝒓𝒔 ʚϊɞ 𝑵𝒂𝒎𝒋𝒊𝒏 ஜ( Completed )Où les histoires vivent. Découvrez maintenant