قسمت هفدهم:شب دور از خانه و سوپ شانشانسه

5.1K 916 308
                                    

یونگی،پشت یقه ی بلوز تهیونگ رو گرفت و با ملایمت،کمی به عقب کشیدش و تذکر داد:

_فاصله ی ایمنی تهیونگا!

تهیونگ،چشمی گفت و زیرچشمی موقعیت جیمین رو چک کرد..خدا رو شکر جیمین،حواسش به فاصله ی ایمنی از قفس شامپانزه ها بود..

هوسوک،آهی کشید و دوباره تکرار کرد:

+کوکی!شام..پان..زه..شامپانزه

×شانشانسههه

جونگکوک با هیجان گفت و شروع کرد برای خودش دست زدن و یونگی رو صدا زدن:

×یونی هیونگ!یونی هیونگ!

و وقتی توجه یونگی رو جلب کرد،به قفس اشاره کرد و جیغ زد:

×شانشانسه!

یونگی لبخند پدرانه ای زد و در تایید سر تکون داد و پرسید:

_دوستشون داری؟

جونگکوک با جیغ هیجان زده ش،تایید کرد و دستهاش رو باز کرد تا بغل یونگی بره:

×کوکی بگل..

یونگی با اشاره ی چشم،به هوسوک سپرد مراقب دوقلوها باشه و جونگکوک رو از بغلش گرفت و سرگرم حرف زدن باهاش شد..

هوا کم کم رو به تاریکی می رفت،مکالمه ی تلفنیشون با باباها رو که تموم کردن به چادرشون برگشتن تا اولین شب دور از خونه شون رو سپری کنن..

یونگی،از به خواب رفتن آخرین برادرش که مطمئن شد به پلکهاش اجازه داد که کم کم روی هم بیفتن..
هنوز خوابش سنگین نشده بود که صدای ناله های آرومی،باعث شد علیرغم تمایلش به نادیده گرفتن صدایی که به سختی شنیده میشد،با نگرانی سرجاش بشینه و دنبال منبع صدا بگرده..

مردمک های جستجوگر و نگرانش روی جسم مچاله شده  و لرزون جونگکوک ثابت شد..

آروم کنارش دراز کشید و توی بغل گرفتش:

_جونگکوکا!کوکی!

جونگکوک،چشمهای غرق خوابش رو برای لحظه ای باز کرد:

×یونی هیونگ!شانشانسه ها حمله کردن!

یونگی،موهای عرق کرده ش رو نوازش کرد و آرومش کرد:

_تموم شد کوکی!هیونگ اینجاست..

×میدونم..دیدم بابا جین کردش توی گابلمه و باهاش سوپ شانشانسه درس کرد..

آهی کشید و ادامه داد:

×دلم بلای باباها تنک شده..

_میدونم عزیزم..یه بار که بخوابی و بیدار شی،
برمیگردیم خونه..

وقتی از کوک،جوابی نشنید، نگاهی به چهره ی خوابیده و آرومش انداخت،بوسه ای روی موهاش نشوند و کمی ازش فاصله گرفت تا اکسیژن بهش برسه که جونگکوک،با چشم های بسته نقی زد و یونگی رو دوباره به خودش چسبوند.یونگی هنوز محو حرکت کوک بود که کسی از پشت بغلش کرد و غر زد:

+منم بغل..

_بچه ای مگه هوسوکا؟؟

+دونگسنگت که هستم..منم دلم برای باباها تنگ شده،پس باید بغلم کنی..

تهیونگ که،از صدای پچ پچ،خوابش سبک شده بود نگاهی به جیمین انداخت و وقتی مطمئن شد سرجاشه لبخند راضی ای روی لبش نشست،غلتی زد و خودشو به جیمین رسوند،پای راستش رو بلند کرد و روی جیمین انداخت و محکم بغلش کرد،جیمین هم ناخودآگاه ،دست چپش رو روی شونه ی تهیونگ انداخت و راضی هومی کشید و دوباره به خواب رفت.
.......................................

جین، توی بغل نامجون چرخید و نیمرخش رو زیرنظر گرفت..جون همونطور که به سقف خیره بود،پرسید:

*چرا نخوابیدی عزیزم؟

^نمیدونم..یه حسی دارم..انگار یه چیزی گم کرده باشم..یا یادم رفته باشه یه کار مهم رو انجام بدم..

نامجون،به سمتش چرخید،دستش رو لابه لای موهای مشکی ش برد و مشغول ماساژ پوست سرش شد،این کار همیشه جین رو خمار میکرد..

*منم همین حسو دارم..به نظرت اونا هم دلشون تنگ شده؟

جین "نمیدونم"ی زمزمه کرد و ادامه داد:

^ولی کاش نشده باشه..می ترسم جونگکوک بیتابی کنه..

*نگران نباش..یونگی هست..

^نگران یونگی هم هستم..کی مراقب اون باشه؟

نامجون،بوسه ای روی پیشونیش نشوند و پتو رو روشون مرتب کرد:

*فقط یه شبه جینی!اونا از پسش برمیان..

جین،اوهومی گفت و روی حرکت ملایم انگشت های همسرش،لابلای موهاش تمرکز کرد و پلکهاش آروم آروم سنگین شد و روی هم افتاد ولی قبلش سوالی که تموم این چندماه ذهنش رو درگیر کرده بود رو توو عالم خواب و بیداری پرسید:

^جونی!یعنی یونگی پدر و مادر واقعیشونو یادشه؟

و البته که زمزمه ی نامجون رو نشنید:

*حتی هوسوک هم یادشه جینی..

^^^^^^^^^^^^^^^^^

های بکس😍

میدونم خیلی کوتاهه ولی جنبه ی مثبت قضیه رو ببینین لطفا؛سر 6 روز آپ شد و تاخیر نداشت💜

امیدوارم دوستش داشته باشید این پارت رو💕💕

با یه سردرد شدیدی این پارتو تایپ کردم،که خودمم دلم برای خودم کباب شد😭دوستش داشته باشین پس🙈😅💜💛


ஜ 𝑻𝒉𝒆 𝒍𝒊𝒕𝒕𝒍𝒆 𝒔𝒂𝒗io𝒓𝒔 ʚϊɞ 𝑵𝒂𝒎𝒋𝒊𝒏 ஜ( Completed )Where stories live. Discover now