قسمت سی و ششم:دوستتون دارم

3.5K 770 209
                                    

یه دنیارم بگیرم آخرش باز
تو تنها افتخارِ زندگیمی

....................................................

یونگی کتاب و جامدادی ش رو داخل کوله پشتی ش جا داد و منتظر موند تا سان وو هم وسایلش رو از روی میز مطالعه کتابخونه مدرسه به کوله پشتی بنفش و صورتی کیوتش منتقل کنه.

دختر زیپ کوله ش رو کشید و در حال بلند شدن پچ پچ کرد:

_بریم؟

پسر هم بلند شد و کوله پشتی مشکی ش رو روی شونه اش انداخت:

+بریم.

از کتابخونه که بیرون زدند،سان وو دست برد و بسته چیپس رو از کوله ش بیرون کشید و با خش خش زیاد تلاش کرد بازش کنه:

_بریم پارک؟

یونگ درحالیکه بسته چیپس باز نشده رو از دست سان وو میگرفت، گفت:

+بریم.

بسته ی باز شده ی چیپس رو دوباره به دست سان وو داد و پرسید:

+کی برمیگردین؟

دختر اولین تیکه ترد چیپس رو داخل دهنش برد و شونه بالا انداخت:

_نمیدونم!احتمالا دوشنبه بعداز ظهر برسیم سئول.

و بسته چیپس رو مقابل یونگی گرفت،پسر تیکه ای برداشت و دوباره پرسید:

+پس دوشنبه مدرسه نمیای!

سان وو با خالی دیدنِ نیمکت همیشگی شون،سمتش دوید و در همون حال بلندتر از حالت عادی برای اینکه صداش به گوش یونگ برسه جواب داد:

_آرهههه!هوراااا هیچی رو بیشتر از دوشنبه ای که قرار نیس برم مدرسه  دوس ندارم.

و روی نیمکت نشست.
یونگی هم کنارش جا گرفت و به پشتی نیمکت تکیه زد.

چندباری لبهاش رو باز و بسته کرد و درنهایت دل به دریا زد:

+دلم برات تنگ میشه!

سان وو لبخند پررنگی زد و جواب داد:

_منم همینطور!

یونگی "هوم"ی گفت و از گوشه چشم به سان وو که بیخیال مشغول چیپس خوردن بود نگاه کرد.

تصمیمش رو گرفته بود،باید میگفت؛اگه امروز هم در جواب سوال بابا جون میگفت:"بهش نگفتم هنوز"
احتمالا گوشش کنده بود!

کوله پشتی ش رو روی پاش گذاشت و باکس مشکی ای رو که با روبان قرمزی تزئین شده بود و داخلش یک شاخه رزسرخ قرار داشت رو توی دست گرفت.

+سانی؟

توجه سان وو جلب شد،چشمهاش رو ریز کرد و مشکوک براندازش کرد:

_امروز مشکوک میزنی یون!چیزی میخوای بگی؟

یونگی نفس عمیقی کشید و سعی کرد جملاتی رو که با باباها تمرین کرده بود رو تکرار کنه:

ஜ 𝑻𝒉𝒆 𝒍𝒊𝒕𝒕𝒍𝒆 𝒔𝒂𝒗io𝒓𝒔 ʚϊɞ 𝑵𝒂𝒎𝒋𝒊𝒏 ஜ( Completed )Donde viven las historias. Descúbrelo ahora