هوسوک،بالاخره موفق شد جونگکوکی که با هیجان می دوید و جیغ جیغ کنان از برادربزرگترش فرار می کرد رو بگیره و درحالیکه با یک دست، شلوار عروسکی و بامزه پسربچه رو که پایین اومده و هر چندثانیه یکبار زیرپاش گیر می کرد و سکندری میخورد رو بالا می کشید،با دست دیگه حملات دندونی ش رو که تلاش میکرد دست هیونگش رو گاز بگیره،دفع می کرد.
نامجون درحالیکه موهایی که در اثر آب زدن صورتش،کمی خیس شده بودند رو عقب میروند از دستشویی بیرون اومد و وقتی باز هم با جای خالی دوقلوها رو به رو شد،دوباره صداشون زد:
_کیم تهیونگ!کیم جیمین!!غذا سرد میشه!
یونگی،آخرین بشقاب ها رو هم روی میز چید و درحالیکه می نشست،گفت:
+معلوم نیست باز دارن چه آتیشی می سوزونن!
جین،تکخندی زد:
×خدا به خیر کنه..هوسوککک!جونگکوکککک!شام..
چندثانیه بعد هوسوک با جونگکوکی که زیربغل زده بود،پشت میز جا گرفت و کمی بعد هم صدای خش خش گوشخراشی نزدیک و نزدیکتر شد و درنهایت دوقلوها در آستانه آشپزخونه دیده شدند!
درحالیکه تهیونگ با جدیت مشغول سر و کله زدن با رادیو قدیمی ای بود که از انبار پیداش کرده بود و جیمین عینک قدیمی نامجون رو به چشم زده بود و برای جلوگیری از افتادن عینک که برای صورت کوچکش به شدت بزرگ بود،گوشه ی سمت راست عینک رو هرچند ثانیه یکبار به عقب هل می داد و در فاصله ی چندثانیه ای تا سر خوردن دوباره عینک، تند تند چیزهای عجیب و غریبی روی دفترچه داخل دستش می نوشت.
تهیونگ رادیو رو کنار میز روی زمین گذاشت و عجله عجله پشت میز نشست:
*بابایی!غذای منو بکش لطفا!من عجله دارمممم..
و جیمین هم درنهایت از دفترچه ش دل کند و اون رو کنار رادیو روی زمین گذاشت و عینک نامجون رو روی موهاش قرار داد:
^منم همینطور بابا..کلی کار دارم!
جین"چشم"ی گفت و درحالیکه کاسه ی تهیونگ رو با برنج پر میکرد پرسید:
×حالا چیکار دارین می کنین دقیقا؟؟
جیمین با ژست دانشمند طوری ای،عینک رو روی چشماش گذاشت و درحالیکه بخاطر عینک جین رو کج و کوله می دید،جواب داد:
^داریم با آدم فضاییا ارتباط برقرار می کنیم!
هوسوک،با کشیدن لب هاش داخل دهنش جلوی خنده ش رو گرفت و یونگی نگاه متعجبش رو بین دوقلوها چرخوند!
و جونگکوک خندید:
^^فجاییاااا
نامجون ابرویی بالا انداخت و درحالیکه کاسه ی برنج تهیونگ رو از جین گرفته و جلوی پسرک قرار می داد،پرسید:
![](https://img.wattpad.com/cover/206689767-288-k83455.jpg)
YOU ARE READING
ஜ 𝑻𝒉𝒆 𝒍𝒊𝒕𝒕𝒍𝒆 𝒔𝒂𝒗io𝒓𝒔 ʚϊɞ 𝑵𝒂𝒎𝒋𝒊𝒏 ஜ( Completed )
Fanfiction**کامل شده** تا حالا حس کردید کاش خیلی درگیر کسی یا چیزی که عاشقش هستید نمی شدید؟ کاش به دوست داشتنش از دور بسنده می کردید؟ تا حالا پیش اومده از تصمیمتون عمیقا پشیمون بشید؟ این ها دقیقا احساسات این روزهای جینه. جین از تصمیمی که سه سال پیش برای ازدوا...