قسمت یازدهم:دیگه دوستت ندارم!

6K 944 207
                                    

ایده ی این پارت رو از این بیت گرفتم،خیلی به فضای فلاف فیک نمیاد این بیت..ولی قشنگه و بخاطر همین می نویسمش براتون😆

گفته بودم که تو را دوست ندارم دیگر

درد،آنجا که عمیق است،به حاشا برسد

*احسان افشاری
&&&&&******&&&&&******&&&&&

_جونگکوکییییی!

تهیونگ،جیغ زد و دنبال برادرکوچیکش افتاد و جونگکوکم درحالیکه دودستی دفترمشق تهیونگ رو به سینه ش چسبونده بود، می دوید و صدای خنده ی بلند و خوشحالش روی اعصاب تهیونگ خنج می کشید!

جین سرکار بود و امروز نوبت نامجون بود که زودتر از سرکار برگرده و مراقب بچه ها باشه..ولی خب تعریف نامجون از "مراقبت از بچه ها"با تعریف جین کاملا فرق داشت..به همین دلیل،در شرف رخ دادن جنگ بین کوچکترین اعضای خونواده،نامجون خیلی ریلکس،مشغول آواز خوندن زیر دوش بود!

و جیمین، یونگی و هوسوک که تکالیفشون رو زودتر از تهیونگ،انجام داده بودن،توو حیاط پشتی آپارتمان،در حال بازی بودن..

_جونگکوک!دفترمو بده..کلی کار دارم..

جونگکوک،نیشخند شیطونی زد که ردیف دندونهای کوچولو و خرگوشیش رو به نمایش گذاشت و جواب داد:

+نچچچچچ!نمیخوام..

تهیونگ که بخاطر مشق های زیادش و کند بودنش توو نوشتن، نتونسته بود برای بازی به هیونگاش ملحق شه،به اندازه ی کافی اعصابش خورد بود که دیگه حوصله ی بازی کردن با جونگکوکو نداشته باشه،انگشت اشاره ش رو به طرف برادرکوچکتر گرفت و در حالیکه دستشو تکون می داد و به شدت اخم کرده بود،با عصبانیت و بی رحمی گفت:

_اصلا میدونی چیه جونگکوک؟دیگه دوستت ندارم پسر بد..

و بدون اینکه به جونگکوک نگاه کنه،برگشت و سرجاش نشست،باحرص کتاب ریاضیش رو باز کرد و به صفحات خیره شد..نمیتونست تمرکز کنه..

پشیمون شده بود..

عصبانیتش رو سر کوچولوی موردعلاقه ش خالی کرده بود و بهش حرف بدی زده بود..

بابا جین گفته بود هیچوقته هیچوقت نباید دروغ بگن یا سر همدیگه داد بزنن..و اون الان هر دو کار رو انجام داده بود..هم دروغ گفته بود و هم داد زده بود و دل کوچولوی برادرش رو شکسته بود..

توی این فکرا بود که متوجه دست تپل و کوچولویی شد که دفتر مشقش رو،به آرومی روی میز گذاشت و صدای بغض آلود جونگکوک رو شنید:

+خرابش نکردم..ببشخید..

و بدو بدو از اتاق خارج شد..تهیونگ با ناراحتی به دفتر مشقش زل زد..قلبش تند تند میزد و عذاب وجدان داشت نابودش میکرد..کلافه سرشو روی میز گذاشت و سعی کرد به خودش مسلط بشه و بقیه ی مشقش رو بنویسه..خودش رو توجیه کرد که
بهرحال جونگکوک کار اشتباهی کرده بود و باید سرزنش میشد..ولی اگه گریه میکرد چی؟؟

ஜ 𝑻𝒉𝒆 𝒍𝒊𝒕𝒕𝒍𝒆 𝒔𝒂𝒗io𝒓𝒔 ʚϊɞ 𝑵𝒂𝒎𝒋𝒊𝒏 ஜ( Completed )Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz