Part25❤︎

1.4K 292 18
                                    

( از زبان ییبو )
الان چند روزه که فقط اخر شبا که ژان خوابه میرم میبینمش تا قبل از اینکه بیدار بشه میرم تا صبح فقط نگاش میکنم و دلم واسه شوخی کردنش تنگ شده دلم واسه صداش تنگ شده ولی مجبورم تا اخر عمر فقط از دور تماشاش کنم
این چند روز همش سومین میفرستادم پیشش که تنها نباشه ولی ژان امروز بهش گفته بود که تا من پیشش نرم دیگه بهش سر نزنه
رفتم بالای سرش مثل بچه ها ارام خوابیده بود دلم میخواست موهاشو از صورتش بردارم ولی میترسیدم بیدار بشه ارام کنارش نشستم چرا باید همچین اتفاقی بیفته که نتونم بهت بگم چه حسی دارم به خاطر اون عوضی حتی خجالت میکشم تو چشمات نگاه کنم ژان من میدونم نمیتونم بدون تو زندگی کنم بازم اشکام روی گونه هام ریخت
نمیدونم چقدر گذشته بود که کنار تخت خوابم برد

اخ گردنم من چرا اینجااااااا خوابیدم یه نفر داشت موهام از روی صورتم کنار میزد
ژان اروم گفت
ژان : کی اومدی چرا منو بیدار نکردی
با شنیدن صداش قلبم شروع کرد به تندتند زدن دلم میگفت همین جوری خودم بزن به خواب عقلم میگفت بلند شو بعدا باز دور شدن ازش برات سخت بین قلب و عقلم بالاخره عقلم پیروز شد چشمام باز کردم
ژان : ببخشید بیدارت کرد کی اومدی
ییبو اروم باش تو میتونی سرد برخورد کنی لعنتی چرا نمیتونم دست از نگاه کردن به چشمات بر دارم
ژان : ییبو حالت خوبه
با این حرف ژان به خودم اومدم با سردترین حالت ممکن گفتم
ییبو : سومین گفت میخواستی منو ببینی چیکارم داشتی مجبور شدم به خاطر تو کارم ول کنم بیام

متوجه شدم ژان به شدت تعجب کرده و هیچ حرفی نمیزد خواهشش میکنم ژان اینجوری نگام نکن من اونقدر قوی نیستم که جلوی این نگاه بی تفاوت باشم
سرم انداختم پایین
ژان : ییبو واقعا خودتی چرا اخه داری اینجوری رفتار میکنی هیچ وقت فکر نمیکردم مزاحمت باشم
ییبو : الان که مزاحمم شدی میشه بگی چیکار داری من باید برم
ژان : قبل از اینکه بری فقط اینو بدون که من و جینا هیچ رابطه ای با هم نداریم
ییبو : بیخیال چرااا باید واسم مهم باشه که تو با کسی رابطه ای داری یا نه
با گفتن این حرفم به وضوح اشک تو چشماش دیدم خدااا لعنتم کنه وای خدا اگه یه لحظه دیگه اینجا بمونم نمیتونم خودمو کنترل کنم

ژان چشماشو بست
ژان : میشه تنهام بزاری دیگه هم نمیخواد بیای پیشم به سومین هم بگو نمیخواد بیای
اولین قطره اشکم روی گونه هام ریخت سریع به ژان پشت کردم
ییبو : کارای سومین به من ربطی نداره
سریع از اتاق بیرون رفتم به در اتاق تکه دادم دیگه نمیتونستم روی پاهام وایسام نشستم روی زمین اشکام یکی پس از دیگری میریخت روی گونه هام سرم روی زانوهام گذاشتم  مامان من الان دل عشقم و شکستم تو چشماش اشک دیدم چرا من اینقدر بدبختم چرا باید کارم به اینجا بکشه مامان من واقعا دوسش دارم ولی دلم نمیخواد به خاطر من صدمه ببینه

❅کوه یخ❅जहाँ कहानियाँ रहती हैं। अभी खोजें