Part19❤︎

1.5K 328 12
                                    

( از زبان ییبو )
الان دقیقا دو روزه که ژان همش ازم فرار میکنه دیگه دارم از این رفتاراش عصبی میشم در حقیقت دلم براش تنگ شده دلم میخواد مثل قبل اصلا تنهام نزاره و مثل قبل رفتار کنه هیچ وقت فکر نمیکردم با یه بوسه اینقدر پریشون بشه یعنی از من بدش میاد که اینجوری رفتار میکنه همش فکرای چرت و پرت به ذهنم میاد
این دو روز برام جهنم بود باید یه کاری کنم باید بهش بگم که ازش خوشم میاد نمیتونم این سردرگمی تحمل کنم ولی اگر جوابش نه باشه چی اگر بگه دیگه نمیخوام ببینمت چی
ایییی خداااا دارم دیونه میشم

امروز ساعت ۱۰:۳۰ پرواز داریم دیشب اصلا نتونستم بخوابم چون همش به ژان فکر میکردم تصمیم خودم گرفتم بعد کنسرت بهش میگم من نمیتونم از دستش بدم
ییبو : ژان اماده ای
ژان : الان میام
ژان از اتاق اومد بیرون و مثل قبل سعی میکرد تو صورتم نگاه نکنه
ژان : من اماده هستم میتونیم بریم
ییبو : خیلی خوب
چند دقیقه بعد سومین زنگ زد که بیاین پایین هر دو رفتن و سوار ماشین شدن
ییبو : جینا تو اینجا چیکار میکنی
جینا : سلام پسراااا نیاز به سفر داشتم گفتم بیام باهاتون دیگه ، ژان چطوری
ژان : سلام خوبم

سومین کنار گوش ییبو گفت
سومین : دعواتون شده
ییبو : نه چطور
سومین : ژان همیشه خیلی سرحال بود الان احساس میکنم ناراحته فکر کردم دعواتون شده
ییبو : نه چیزی نیست خودم حلش میکنم
ماشین حرکت کرد به سمت فرودگاه
سومین : ییبو شاید طرفدارات زمان پروازت بدونن پس احتمالش هست که دورو برت خیلی شلوغ بشه حواستون باشه  ژان توهم همینجور
ژان : من چرا
سومین میخنده
سومین : انقدری که تو الان سر زبون هستی ییبو نیست بیاین این ماسکارو بزنین

به فرودگاه رسیدن ژان زودتر از همه پیداه شد ییبو سریع پیاده شد و دنبال ژان رفت دست ژان گرفت
ییبو : این مسخره بازیا رو تموم کن همه فکر میکنن دعوا کردیم نمیخوام دوباره بشم تیتر خبرا پس خواهش میکنم یکم تحمل کن
ژان : من که کاری نکردم
ییبو : ارهههه تو که کاری نکردی ژان میگم چشمات مشکل پیدا کرده
ژان به ییبو نگاه میکنه
ژان : نه چه مشکلی
یببو : اخه با من که حرف میزنی همش به در و دیوار نگاه میکنی بیخیال بیا بریم
ژان : بیا بریم ساکمون بیاریم
ییبو : نمیخواد خودشون میارن
جینا : هی پسرا صبر کنین منم بیام با شما

اوففف این لعنتی چرا دقیقا همین سفر باید با ما بیاد
جینا : چرا اینقدر سریع اومدین داخل
جینا دستاش دور دست ژان حلقه کرد
جینا : بیا بریم
ییبو از عصبانیت میخواست همین الان جینا رو خفه کنه
سومین : ییبو چرا اینجا وایساد..ی ، ت....تو چرا اینقدر عصبانی هستی
ییبو از بین دندان میگه
ییبو : برو همین الان جینا رو از ژان دور کن وگرنه خودم همین الان نابودش میکنم
سومین : خیلی خوب اروم باش
سومین به سمت جینا رفت دست جینا رو از بازو ژان جدا کرد
جینا : ااااا چیکار میکنی
سومین : بیا بریم من تنهام
ییبو به سمت ژان رفت
ییبو : خوش میگذره فکر کنم من تنها کسی هستم که دلت میخواد کنارش نباشی

ژان : ن... نه چرا این حرفو میزنی
ییبو تا اومد جواب بده یه عالمه ادم ریختن دورشون و ازشون عکس میگرفتن
تقریبا نیم ساعت درگیر عکس گرفتن با طرفداراش بود که پرواز اعلام کردن
سوار هواپیما شدن ییبو به شدت از دست ژان ناراحت بود دلش نمیخواست کسی جز خودش ژان لمس کنه اگر یک لحظه دیگه به این چیزا فکر میکرد حتما جینا رو از هواپیما پرت میکرد پایین
هر دو روی صندلی نشستن و ییبو چشماش و بست احساس کرد که ژان داره نگاش میکنه چشماش باز کرد ژان دیگه نتونست نگاهش از رو ییبو برداره
ژان : ناراحتی ازم
ییبو : چرا گذاشتی دستت رو بگیره اونم جلوی جمع خیر سرت تو الان دوس پسر منی
ژان : خیلی خوب حالا چیزی نشده
ییبو : باشه من میخوام بخوابم
میگه چیزی نشده بخدا الان سرت میکنه تو شیشه هواپیما با هم سقوط کنیم ای خدا این اخر منو دیونه میکنه
چشمام بستم بعد از چند دقیقه خوابم برد
احساس کردم یکی داره تکانم میده
ژان : ییبو پاشو دیگه همه رفتن
ییبو : رسیدیم
ژان : نه میخوایم دسته جمعی بپریم پایین رسیدیم دیگه

ییبو : هههههه بامزه
از هواپیما پیاده شدن و سوار ماشین شدن به سمت هتل رفتن ییبو دلش میخواست یکم به ژان نزدیک بشه ییبو خودش رو زد به خواب سرش چسبند به شیشه و هی سرش از شیشه لیز میخورد پایین میفتاد در اخر بعد از این همه فیلم بازی کردن ژان سر ییبو رو گرفت گذاشت رو شونش ییبو خودش بیشتر به ژان نزدیک کرد دلش میخواست زمان واسه همیشه ثابت بمونه دوس نداشت سرش از رو شونش برداره
بعد از چند دقیقه ماشین ایستاد
ای خدااااا چرا هتل اینقدر نزدیکه
سومین : چرا ییبو این همه میخوابه ییب....
ژان : هیس شما برین خودم صداش میزنم

خداااا کاش صدام نزنه من نمیخوام ازش دور بشم
بعد از چند دقیقه ژان اروم گفت
ژان : چرا با من این کارو میکنی دیگه نمیتونم تحمل کنم
چیکار کردم باهاش
احساس کردم نفسش داره به صورتم میخوره ای خدا فکر کنم منم خیالاتی شدم
همون موقع گوشیم زنگ خورد احساس کردم که ژان تکن خورد چشمام باز کردم و به کسی که پشت خطربود هرچی فحش بلد بودم دادم گوشی قطع کردم
ییبو : بچه ها کجان کی رسیدیم
ژان : همین الان بیا بریم داخل
ژان سریع از ماشین پیاده شد و ییبو لبخند زنان پشت سرش حرکت کرد

سومین : چه عجب از خواب بیدار شدی ، بیا اینم کلید اتاقت پایه هستین بریم دریا
جینا : واییییی اره اره بریم
ییبو : خیلی خوب برید وسایلاتون بردارید که بریم

<•••••••••••••••••••••••••••••••••••••>
امیدوارم که دوست داشته باشین ❤️

سومین : چه عجب از خواب بیدار شدی ، بیا اینم کلید اتاقت پایه هستین بریم دریاجینا : واییییی اره اره بریمییبو : خیلی خوب برید وسایلاتون بردارید که بریم<•••••••••••••••••••••••••••••••••••••>امیدوارم که دوست داشته باشین ❤️

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.


❅کوه یخ❅Where stories live. Discover now