Part35❤︎

1.5K 263 28
                                    

احساس میکردم نفسم بالا نمیاد الان واقعااااا ییبو منو بوسید ییبو لباش از روی لبام برداشت تکیه داد به دیوار روبه روی من دستاشو بغل کرد
ییبو : بودی حالاااا داشتی چی میگفتی عاشق منی
بعد با یه لبخند نگام کرد نمیتونستم تو چشماش نگاه کنم دستم گذاشتم پشت سرم
ژان : من، من کی همیچین حرفی زدم یادم نمیاد
ییبو : که یادت نمیاد
از دیوار فاصله گرفت با هر قدمی که به سمت من برمیداشت یه قدم میرفتم عقب
ییبو : میخوای کاری کنم که یادت بیاد
ژان : چرا اینجوری نگام میکنی وایسا سر جات چرا هی میای نزدیک من
ییبو : میخوام کاری کنم که یادت بیاد چی گفتی

قدم اخر که برداشتم پاهام خورد به مبل و دیگه نتونستم برم عقب فاصله منو ییبو فقط به اندازه یه انگشت بود سریع چشمام بستم
ژان : خیلی خب خیلی خب گفتم دوست دارم اصلا نههه عاشقتم خیلی وقته که بهت حس پیدا کردم ولی نمیتونستم بهت بگم
اینقدر فاصلمون کم بود که نفس ییبو به صورتم میخورد ییبو هیچ حرفی نمیزد یکی از چشمام باز کردم ببینم چرا چیزی نمیگه با دیدن چشمای اشکی ییبو دستم بردم طرف صورتش اشکاش پاک کردم
ژان : ببخشید ببخشید نمیخواستم ناراحتت کنم

ییبو : ناراحت ؟ من الان خوشحالترین ادم رو زمینم
ژان : هاا
نمیفهمیدم چی میگه ییبو یکی از دستاشو بلند کرد زد به پیشونیم
ژان : اخ چرا میزنی
ییبو : به خاطر همین خنگ بودنته که عاشقتم
ااااا دیونه میخوام عاش.... چیییییییییییی الان ییبو چی گفت وای یعنی درست شنیدم
ژان : چی گفتی
ییبو : گفتم دیونه ای
ژان : بعدشسشش بعدش چی گفتی
ییبو : چیزی نگفتم
از دستش عصبانی شدم هلش دادم عقب ولی حتی از سرجاش تکان هم نخورد

ییبو خندید
ییبو : گفتم عاشقتم اقایییی شیائو ژان من عاشقتمممم فهمیدی
وای بالاخره گفت ییبو هم منو دوست داره انگاری رو ابرا بودم ولی دلم میخواست اذیتش کنم دستم بلند کردم زدم تو سرش
ییبو : دیونه دارم بهت میگم عاشقم تو میزنی منو
ژان : الاننن باید بگی میدونی من چقدر گریه کردم چرا این مدت اینقدر منو عذاب دادی خیلی احمقی
ییبو به لحظه صورتش کاملا جدی شد ازم فاصله گرفت
ییبو : تو به خاطر من یکی از کلیه هاتو از دست دادی پدر من تو رو اذیت کرد نمیخواستم دیگه به خاطر من صدمه ببینی به خاطر همین ازت فاصله گرفتم
بهش نزدیک شدم
ژان : کارای پدرت چه ربطی به تو داره اخه
ییبو برگشت سمتم

ییبو : این حرفا رو بیخیال بگو ببینم تو از کی منو دوس داشتی
ژان : از قبل از اینکه بریم جزیره سعی میکردم ازت فاصله بگیرم شاید بتونم فراموشت کنم ولی نشد که نشد بعدش که منو دزدیدن بعدش تو ازم فاصله گرفتی
ییبو : خیلیییییی خری میدونستی دلم میخواد بکشممت ژان
ژان : واااا چرا یهویی سگ میشی
ییبو : میدونی اون شب که تو جزیره دعوتت کردم میخواستم بهت اعتراف کنم که دوست دارم ولی گند زدی به همه چی
ژان : من گند زدم یا تو که ندونسته قضاوت کردی
ییبو : ژانن ما الان داریم دعوا میکنم
ژان : اره فکر کنم
هر شروع کردیم به خندیدن

( از زبان ییبو )
هنوزم باورم نمیشد که ژان هم منو دوست داشت دلم میخواست یکم اذیتش کنم ژان هنوز داشت میخندید با اروم ترین حالت ممکن اسمشو صدا زدم
ییبو : ژان
ژان : چرای این جوری صدام میزنی
سعی میکردم نخندم و کاملا جدی باشم سرم بردم جلو ژان خواست بره عقب که دستم گذاشتم پشت کمرش کشیدمش طرف خودم
ژان : یی...ییبو چیکار میکنی
چشم از لباش برنمیداشتم لبام گذاشتم رو لباش دوباره عقب رفتم ژان هر دوتا چشماشو بسته بود سرم برم کنار گوشش
ییبو : بیا بریم اتاق من

با شنیدن این حرفم دوباره شروع کرد به سکسکه کردن دستش گذاشت رو لباش من دیگه نتونستم جلوی خندمو بگیرم شروع کردم به خندیدن ژان از خنده من متوجه شد که دارم اذیتش میکنم کوسن روی مبل برداشت پرت کرد طرفم
ژان : میدونستی خیلیی منحرفی
بعد از اینکه خندیدم
ییبو : چرا منحرفم مگه باره اولته که میای اتاقم میخواستم تو اتاقم بهت یه کادو بدم
به صورت نمایش دستم ضربه دری روی بدنم گذاشتم با ترس گفتم
ییبو : ژاننن خیلی منحرفی بی چی فکر میکردی هاااااا
ژان که کاملا هول کرده بود دستاشو اورد بالا تو هوا تکان داد سریع گفت
ژان : هیچی هیچی

هردوتای لپاش دوباره شده بودن مثل گوجه با دیدنش دوباره خندم گرفت
ژان : اهههه بسه چرا اینقدر میخندی
ییبو : بیا بریم شام بخوریم گوجه منحرفم
ژان به طرفم حمله کرد من فرار کردم
ییبو : خیلی خوب چیزی نمیگم دیگه ولی واقعااااا داشتی به چی فکر میکردی اوووو خیلی منحرفی پسر
ژان این دفعه قبل از اینکه من بتونم فرار کنم اومد طرفم گردنم گرفت بین بازوش
ژان : میخوای نشونت بدم به چی فکر میکردم
میدونستم ژان برای اینکه من دیگه مسخرس نکنم این حرف زده خودم به طرف اتاق کشیدم
ییبو : ارههه بیا بریم بهم نشون بدههه زود باش
تعجب تو چشماش میدیدم همین باعث خندم شده بود

ییبو : چراااا این همه راه بریم تو اتاق همین جا هم میشه
ژان گردنم ول کرد رفت عقب
ژان : میدونستی خیلی بیشعوری
دیگه نمیتونستم جلوی خودم بگیرم نشستم رو زمین شروع کردم به خندیدن
اینقدر خندیدم که دل درد گرفتم از رو زمین بلند شدم ژان با قیافه عصبی بالا سرم وایساده بود
ییبو : اینجوری نگام نکنااااا وقتی خجالت میکشی خیلی بامزه میشی ادم دلش میخواد هی اذیتت کنه
ژان روش ازم گرفت رفت تو اشپزخونه
ناراحش کردم یعنی رفتم تو اشپزخونه داشت ظرفا رو از کابینت در میاورد به طرفش رفتم گونش بوسیدم

ییبو : ببخش دیگه اذیتت نمیکنم
ژان : بشین غذاتو بخور
ییبو :اااااااا ببخشید دیگه
هی داشتم جلوش بالا و پایین میپریدم که دستم گرفت ثابت نگرم داشت سرش اورد جلو پیشونیم بوسید با لبخند گفت
ژان : من ازت ناراحت نیستم بیا بشینیم شام بخوریم
هر دو نشستیم و شروع کردیم به خوردن شام

<••••••••••••••••••••••••••••••••••••>
امیدوارم که دوست داشته باشید ❤️
دوستان نظر یادتون نره خیلیییییی دوست دارم نظرتون بدونم 💋

<••••••••••••••••••••••••••••••••••••>امیدوارم که دوست داشته باشید ❤️دوستان نظر یادتون نره خیلیییییی دوست دارم نظرتون بدونم 💋

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.
❅کوه یخ❅Where stories live. Discover now