Part23❤︎

1.5K 309 23
                                    

( از زبان ژان )
نمیدونم چند روزه که منو اوردن اینجا حتی نمیدونم الان شبه یا روزه دلم میخواد بخوابم هر دوتا دستم به با زنجیر بستن حتی نمیتونم بشینم
دلم برای ییبو تنگ شده کاش میدونستم الان داره چیکار میکنه حالش چطوره یعنی هنوز ازم عصبانیه ای خدا کاش حداقل وقت داشتم بهش توضیح میدادم

در اتاق باز شد طبق معمول یکی از دستام باز کرد که غذا بخورم
ژان : لعنتی نمیتونم وایسم دیگه دستم باز کن بشینم
گروگان گیر: خفه شو غذاتو بخور
ژان : اخه از جون من چی میخواین ولم کنین دیگه
گروگان گیر : بهت میگمممم خفه شو
ژان غذا رو زمین میندازه
گروگان گیر : به درک اینقدر غذا نخور که بمیری
دوباره دستام بست رفت بیرون ای خدا خستم پاهام دیگه جون نداره

نمیدونم چقدر گذشت که یه مرد حدود ۵۰ ساله که صورتش زخم شده و چشماش کبود بود امد تو اتاق
... : پس ژان تو هستی
ژان : تو کدوم خری هستی دیگه
... : واقعا به ییبو میای همون هم کلا شعور نداره نمیتونه درست حرف بزنه
ژان : اسم ییبو رو تو دهن کثیفت نیار
با این حرفم عصبی میشه اولین مشت میزنه تو صورتم
ژان میخند
ژان : اخی تمام توانت همین بود نمیخوای بگی کی هستی

... : این که من کی هستم مهم نیست میخوام یه معامله باهات کنم
ژان : چه معامله ای
... : ییبو رو ول کن من هرچی میخوای بهت میدم پول ماشین هرچیزی که بخوای
ژان : تو کییییی هستی هاااا
... : خیلی خوب حالا که دوست داری بدونی بهت میگم من وانگ تائو پدر ییبو هستم
ژان : چی از جون ییبو میخوای لعنتی چرا دست از سرش برنمیدارییی من هیچ معامله ای با تو نمیکنم عوضی
تائو : میدونستی ییبو داره ازدواج میکنه
چ...چی ازدواج نه باورم نمیشه ژان چه انتظاری داشتی فکر کردی اونم دوست داره یعنی واقعا داره ازدواج میکنه

ژان : چرت نگو
تائو : اخییی باورت نمیشه فکر کنم حتی نبودنت هم متوجه نشده خیلی سخته عاشق شدن یه طرفه درسته
ژان : عوضی برو به جهنم اینقدر هم واسه ییبو بی ارزش نیستم
تائو : دارم میگم داره کارای عروسیش میکنه باز داری حرف خودت میزنی
ژان : خیلی خوب ییبو که داره ازدواج میکنه چرا منو اینجا نگه داشتی و چرا داری به من پیشنهاد پول میدی میدونستی خیلی احمقی
تائو : خیلی حرف میزنی عوضی
تائو به ادمای که تو اتاق بودن اشاره که
تائو : نمیخواین از مهمونمون پزیرایی کنین
سه نفرشون اومدن سمتم تا توان داشتم منو زدن دیگه هیچی نفهمیدم با خالی شدن سطل اب رو سرم دوباره هوش اومدم احساس خون توی دهنم میکردم همه بدنم درد میکرد احساس میکردم تک تک استخونام شکسته

تائو : ایییی ژان ما فقط ۲۰ دقیقه داریم میزنیمت زود نیست واسه بیهوش شدن
دوباره شروع کردن به لگد زدن به شکم و پهلوهام دیگه نمیتونستم تحمل کنم
ژان : کثافت بستههههههه دارم میمیرم
تائو : هنوز میتونی حرف بزنی ایییی باباااا درست بزنیدش دیگههه
یکی از اونا با چوب بیسبال اومد سمتم با اولین ضربه ای که به شکمم خورد تقریبا دهنم پر از خون شد ضربات همین جوری به شکم پهلوهام میخورد دیگه هیچی احساس نمیکردم
با صدای شلیک گلوله دست از کار کشیدن و در عرض چند ثانیه تمام پلیساا ریختن تو اتاق
ییبو : ژاننننننن
دارم خواب میبینم ییبو دقیقا روبه روم وایساده خدایا خواهش میکنم خواب نباشه
ییبو : تو رو خداااا دستش باز کنین
با باز شدن دستم نتونستم روی پاهام وایسم و افتادم تو بغل ییبو
ییبو : ژاننن صدای منو میشنوییی تو رو خداااا جواب بده کمککک کنین وای خدا
ییبو داشت گریه میکرد دستم بلند کردم گذاشتم روی گونه هاش ییبو دستم گرفت تو دستش
ییبو : خوب میشی قول میدم بهت
ژان : ی.....یی..بو د...و
نتونستم حرف دلم بهش بگم و بیهوش شدم

❅کوه یخ❅Where stories live. Discover now