Part14❤︎

1.6K 348 10
                                    

ژان دنبال ییبو وارد یه اتاق شد رو به روی اتاق یه تراس خیلی بزرگ بود که پر از گل های رنگا رنگ بود
ژان : چه خوشکله انگار یه تیکه از بهشته ! اینجا اتاق کیه
ییبو: اتاق خودمه
ژان : بهت نمیاد اینقدر گل دوس داشته باشی
ییبو : پشت هر یک از این گلا یه داستان وجود داره ! هر موقع یه اتفاق خوب برام بیفته گل میخرم و میزام اینجا

ژان : اوو یعنی این همه اتفاق خوب واست افتاده
ییبو : مامانم همیشه میگفت زمانی که واسه ادم یه اتفاق خوب میفته باید یه نشونه ازش داشته باشی که هیچ وقت فراموش نکنی مامانم یه همچین تراسی داشت
ژان : به نظر میرسه مامانتو خیلی دوس داری وقتی راجبش حرف میزنی چشمات برق میزنه ! میشه منم بعدا ببینمش

ییبو به سمت ژان بر میگرده
ییبو : وقتی۱۶ سالم بود فوت کرد و منو واسه همیشه تنها گذاشت
ژان : اووو ببخشید نمیخواستم ناراحتت کنم
ییبو : بیخیال راستی تو هم باید بیای واسه کنسرتم ۳ روز اونجا میمونیم
ژان : باش من که فعلا تحت امر شما هستم هرچی بگی اطاعت میکنم
ژان شروع کرد به خندیدن

سومین سراسیمه وارد اتاق شد
سومین : ییبو با...بابات
ییبو از روی صندلی بلند میشه
ییبو : بابام چی
سومین : بابات تازه از امریکا برگشته ‌
ییبو : خب به من چه ربطی داره ازم میخواد برم به استقبالش
سومین : ییبو تو حالت خوبه ؟ اصلا میفهمی داری چیکار میکنی ؟ این رابطه یهویی چه بود که سر زبون همه انداختی، میدونی با این کارت چقدر ضرر میکنی؟ میدونی اگر پدرت بفهمه

ییبو نمیزاه سومین حرفش و ادامه بده  داد میزنه :
ییبو : بسهههههه اره من همه چیو میدونم خودم میدونم دارم چه غلطی میکنم
سومین : اومیدوارم واقعا بدونی داری چیکار میکنی
سومین از اتاق جارج شد
ییبو به سمت تراس رفت ژان که هیچی از موضوع بین اونا هیچی نفهمیده بود بلند شد و پیش ییبو رفت
ژان : خوبی

ییبو به سمت ژان برمیگرده و لبخند میزنه
ییبو : من الان از همه خوشحال ترم به زودی اتفاقای خوبی قراره بیفته بیا بریم من باید برگردم سر تمرین
تا اخر شب ییبو تمرین کرد و ساعت ۱۲ به خونه رفتن
ییبو قبل از اینکه به اتاقش بره میگه
ییبو : فردا با هم بریم خرید
ژان : باشه شبت بخیر

فردا صبح ژان اماده میشه و از اتاق خارج میشه میره صبحونه رو اماده میکنه ییبو به اشپزخونه میاد
ییبو : اخ اخ چه میزی بشین زود صبحونت بخور که بریم
ژان : صبح تو هم بخیر ، خواهش میکنم کاری نکردم یه صبحونه که بیشتر نبود
ییبو میخند
ییبو : ببخشید ببخشید صبحت بخیر خیلی ممنون بابت صبحونه
ژان : حالا شد ، نوش جون

بعد از تموم شدن صبحونه هردو باهم ظرفا رو جمع میکنن و میزارن توی ماشین ظرف شوی
ژان : بریم
ییبو: بیا اینا رو بپوش
ژان : ماسک و کلاه واسه چی
ییبو : امروز میخوام با ارامش تو خیابون پاساژ قدم بزنم حوصلم نمیشه با کسی عکس بگیرم و همه بریزن دورم
ژان : خوب تو بزن منو که کسی نمیشناسه
ییبو : الان همه کسای که منو میشناسن تو رو هم میشناسن بگیر دیگه

ژان : باش ولی ماسک خودتو بده من اون روش نگین داره
ییبو میخنده ماسک میگیره طرف ژان
ییبو : بیا
ژان با لبخند دندون نما ماسک و از ییبو میگیره
هر دو از خونه جارج میشن به سمت پاساژ میرن
ژان : من چیزی لازم ندارم تو خریدت و انجام بده

هر دو وارد مغازه شدن ییبو از هر لباسی که خوشش میومد بدون در نظر گرفتن قیمتش اونو برمیداشت روی هر دو دستش پر لباس بود به سمت ژان رفت
ییبو : لباسای روی دست راستم بردار
ژان لباسارو برمیداره
ییبو : اونا واسه تو برو پرو کن
ژان : چی واسه من ! من که گفتم چیزی نمیخوام
ییبو : حرف نباش زود برو پرو کن بعدش من میخوام پرو کنم ..برووو دیگه

ژان به سمت اتاق پرو رفت و یکی از لباسا رو پوشید رفت بیرون
ییبو : بهت میاد برو بقیش بپوش
ژان تقریبا همه لباسا رو پرو کرده بود و خیلی خسته شده بود
از اتاق پرو بیرون اومد
ژان : من خسته شدم دیگه لباس نمیپوشم
ییبو : بزار من لباسام امتحان کنم

ییبو یکی یکی لباسا رو میپوشید و دنبال ست کیف و کفش .. میگشت بالاخره بعد از دوساعت خریدش تموم شد به سمت صندوق رفتن ژان تا امد حساب کنه ییبو اونو به عقب کشید
ژان : ااا چیکار میکنی بزار حساب کنم
ییبو : لازم نکره
ژان : بزار حداقل لباسای خودمو حساب کنم
ییبو : اااا خودم حساب میکنم دیگه اینقدر غر نزن
ییبو حساب کرد و ادرس خونه رو داد که فردا بفرستن خونه

ییبو داخل همه مغازه ها میرفت و خرید میکرد و ژان همش غر میزد
ژان : خستمه گشنمهههههه بیا بریم ناهار بخوریم بعد دوباره خرید کن
ییبو : این مغازه هم بریم بعد میریم ناهار
ژان به سمت ییبو رفت و دستش گرفت به سمت رستوران توی پاساژ رفتن
ژان : من دیگه نمیتونم دارم از گشنگی میمیرم
ییبو : باش دستم ول کن خودم میام
ژان : لازم نکرده تو رو ول کنم دوباره میری تو به مغازه دیگه

<••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••>
امیدوارم که دوست داشته باشین ❤️

<••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••>امیدوارم که دوست داشته باشین ❤️

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.
❅کوه یخ❅Where stories live. Discover now