Part38❤︎

1.4K 261 31
                                    

دکتر کیم اومد تمام علائم ژنگ چک کرد با خوشحالی گفت
دکتر کیم : سطح هوشیاریش بالا اومده چند ساعت دیگه هوش میاد
نمیدونستم از خوشحالی چیکار کنم امروز بهترین روز زندگیم بود
ژنگ تا زمانی که شیفت تموم شد هنوز هوش نیمده بود رفتم به ایستگاه پرستاری گفتم که همین که ژنگ به هوش اومد بهم خبر بده
از بیمارستان خارج شدم حوصله خونه رو نداشتم گوشیم برداشتم تا یه زنگ به ییبو بزنم
ییبو : سلام به وحشی خودم
ژان : من وحشی هستم یا تو
ییبو : معلومه تو وای ژان نمیدونی چقدر امروز خجالت کشید هرکی نگاهش به گردنم میفتاد میخند

بعد این حرف خود ییبو هم شروع کرد به خندیدن
ژان : مگه تو هم بلدی خجالت بکشی
ییبو : نه پس فقط تو بلدی گوجه بشی
ژان : اااا کوفت کجایی
ییبو : استدیو
با ذوق گفت
ییبو : میای پیش من خواهش میکنم امشب یکم کارم دیرتر تموم میشه اون وقت من دلم برات تنگ میشه گناه دارم بیااا دیگه
خندیدم
ژان : ییبو میدونستی خیلی لوسی باشه الان میام
ییبو : ایوللللل منتظرم
تاکسی گرفتم رفتم استدیو یه عالمه خبرنگار جلوی در بودن به راننده تاکسی گفتم
ژان : اقا جلوتر نرید چند لحظه صبر کن
گوشی برداشتم به ییبو زنگ زدم

ییبو : جانم
ژان : ییبو جلوی در چه خبره خیلی شلوغه چطوری بیام داخل
ییبو : صبر کن با نگهبان هماهنگ میکنم که بتونی راحت بیای داخل بهت تک میزنم وقتی همه چی اوکی شد
ژان : باش منتظرم
بعد از چند دقیقه ییبو تک زد به راننده گفتم بره جلوی در با ایستادن تاکسی چندتا خبر نگار توجشون جلب شد من از تاکسی پیاده شدم همه خبرنگارا اومدن سمتم و شروع کردن به سوال کردن نگهبانا اومدن بلاخره بعد از چند دقیقه تونستم وارد سالن بشم ییبو رو پشت در دیدم سریع رفتم داخل
ژان : چه خبره این همه خبرنگار اینجا جمع شدن

ییبو به طرفم اومد منو کشید تو بغلش
ژان : دیونه این همه ادم اینجا وایسادن دارن عکس میگرن
ییبو : اصلا برام مهم نیست چند دقیقه بزار بغلت کنم که خیلی خستم به ارامشت نیاز دارم
خندیم دستم دورش حلقه کردم
ژان : اخی عزیزم چرا خسته ای مگه امروز چندتا مریض عمل کردی چقدر از این اتاق به اون اتاق رفتی
ییبو منو از بغلش جدا کرد دستاش زد به پهلوهاش
ژان : هاااا یعنی میگی کار من سخت نیست از صبح با صد نفر سروکله زدم تازشم من هنوز وقت نکردم ناهار بخورم بعدشم نیم ساعت دیگه واسه یه مجله باید یه عالمه عکس بگیرم

ژان : اووووو غلط کردم بابا ببخشید شوخی کردم
ییبو روشو برگردوند رفت ، رفتم طرفش دستم انداختم دور گردنش کشیدمش طرف خودم
ژان : بیا برم برات نودل بخرم
ییبو : اخ ژان اسم غذا نیار دارم از گرسنگی میمیرم
ژان : وا خب بیا بریم غذا بخور
ییبو : روزای که عکاسی دارم نمیتونم ناهار بخورم بعد از اینکه عکسای تموم شد میتونم غذا بخورم
ژان : وااا این دیگه چه قانون مسخره ای هست الان که تو گرسنته باید چیکار کنی
ییبو : صبر عزیزم صبر
ییبو دستم گرفت برد تو یه سالن که مخصوص عکاسی بود یه عالمه ادم اونجا بودن که هرکی منو میدید بهم سلام میکرد و منم با خوشرویی جوابشون میدادم

❅کوه یخ❅Where stories live. Discover now