Part17❤︎

1.6K 333 12
                                    

( از زبان ییبو )
صبح با سردرد شدیدی از خواب بیدار شدم با باز کردن چشماش صورت ژان دیدم که غرق در خوابه رو زمین نشسته بود و سرش گذاشته بود روی تخت دستش رو به طرف صورتش برد گونه ژان لمس کرد این روزا اگر چند دقیقه هم ازش دور میشد دلش براش تنگ میشد از احساس توی دلش میترسید

میترسید ژان این حس بهش نداشته باشه ترس از دست دادنش راحتش نمیزاشت
دستش رو به سمت لبای ژان برد اروم اونا رو لمس کرد یاد اولین بوسش افتاد لبخند زد دلش میخواست دوباره این لبا رو ببوسه ولی جرئت این کار و نداشت

با تکان خوردن ژان سریع دستش رو کشید روی تخت خوابید و چشماش و بست متوجه شد که ژان از رو زمین بلند شد با تکان خوردن تخت متوجه شد که کنارش نشسته با نشستن دست ژان روی پیشونش بیبو تکان خورد و ژان متوجه شد و اروم گفت
ژان : ییبو بیداری
ییبو : نه من خوابم تو به کارت ادامه بده
ژان میخنده و میزنه به پهلو ییبو
ژان : پاشو پسر مسخره بازی در نیار

ییبو : خدایی اصلا حسش نیست از رو تخت بلند شم
ژان : بله بله منم تا صبح راحت رو تخت گرم و نرم بخوابم دلم نمیخواد بلند شم
ییبو خودش عقب میکشه به کنارش اشاره میکنه میگه
ییبو : مگه مجبور بودی رو زمین بخوابی تخت به این بزرگی میخوابیدی دیگه
ژان : نفهمیدم کی خوابم برد من برم صبحونه اماده کنم تو هم بیا
ژان بلند شد که بره ییبو دستش گرفت کشید ژان افتاد رو تخت
ژان : اااا دیونه چیکار میکنی
ییبو : صبحونه نمیخوام بیا بخواب

ژان : ول کن بابا خوابم نمیا‌د
ژان دوباره بلند میشه ولی این دفعه ییبو دستش بیشتر میکشه ژان پرت میشه تو بغل ییبو، ییبو بغلش میکنه و صورتش میچسبونه به سینه ژان
ییبو : چند لحظه همیجوری بمون بعد برو
بعد از چند لحظه دستای ژان دور ییبو حلقه میشه و قلب ییبو مثل گنجشک تند میزنه
ییبو : بابت دیشب متاسفم نمیخواستم ناراحتت کنم
ژان : اگر اذیت میشی لازم نیست چیزی بگی

ییبو : ممنون که درکم میکنی به موقعش همه چیو برات تعریف میکنم
ییبو دلش نمیخواست از توبغل ژان بیرون بیاد ولی نمیتونست جلوی شیطنتش بگیره سرش بالا تر برد لباش چسبوند به گردن ژان

ژان تکان ارومی میخوره و میگه
ژان : خیل..ی خوب من برم صبحونه درست کنم
ییبو : من صبحونه نمیخوام ،نمیخوام هم از جام بلندشم تو هم جات راحته
ژان : اره خیلیییی نفست میخوره به گردنم نمیتو..
ژان متوجه شد که چه سوتی داده و حرفش قطع کرد و دیگه ادامه نداد
ییبو با شیطنت میگه
ییبو : نمیتونی چی ، حرفت کامل بزن
ژان : من چیزی نگفتم

ییبو : اااا جلوی خودم دروغ میگی گفتی نفست میخوره به گردنم نمیتو... بعد دیگه ادامه ندادی
ژان : من نگفتم ولم کن برم دیگه
ییبو : که نگفتی اره
ژان : اره
ییبو سرش میبره زیرگلوی ژان و دندون میگیره
ژان : اخخخخخخ وحشی ول کن کبود میشه ای
ییبو گردنش ول میکنه دستش از دور کمرش برمیداره
ییبو : حالا میتونی بری

ژان : روانی نگاه چیکار کردی
ییبو به اثر هنرش نگاه میکنه
ییبو : چیزی نشده که
شروع میکنه به خندیدن
ژان به طرف ییبو حمله میکنه ییبو زود میفهمه از رو تخت بلند میشه
ییبو : چته چرا رم میکنی
ژان : وایسا کاریت ندارم
ییبو : مگه اسکولم وایسم از چشمات داره اتیش میزنه بیرون
ژان به سمت ییبو میره و ییبو به سمت در اتاق فرار میکنه قبل از اینکه از اتاق خارج بشه ژان از پشت میگیرتش

ژان : بودی حالا
ییبو : اااا چرا جنبه نداری شوخی کردم دیگه
ژان ییبو رو برمیگردونه
ییبو : هااا الان میخوای چیکار کنی
گردنش کج میکنه میگه
ییبو : بیا تو هم دندون بگیر
ییبو خودشو مظلوم میگیره
ژان : مگه من مثل تو روانی هستم که دندون بگیرم با این قیافت دلم نمیاد اذیتت کنم
ییبو از این حرف انگاری تو دلش کارخونه قند راه اندازی شده بود سرش جلو بر بدون اینکه به چیزی فکر کنه گوشه لب ژان بوسید

ژان عقب رفت ییبو سریع به خودش اومد
ییبو : م..من میرم صبحونه اماده کنم تو هم بیا
ییبو سریع از اتاق خارج شد با دوتای دستش زد تو سرش
ییبو : واییییییییی خدا این چه غلطی بود من کردم الان پیش خودش چی فکر میکنه وای چطوری تو چشاش نگاه کنم خاک توسرت احمق
ژان : به کی فحش میدی زیر لب
ییبو با شنیدن صدای ژان از جا پرید خودش جمع و جور کرد کرد برگشت سمت ژان با دیدن لپای قرمز ژان شروع کرد به خندیدن

ژان : کوفت به چی میخندی
ییبو : خودتو تو ایینه ببین شدی انگاری گوجه
ژان سریع دوتا دستش رو گونش گذاشت
ژان : میدونستی خیلی بیشعوری
ییبو : اره الان فهمیدم بیا بریم صبحونه بخوریم بابا مردم از گشنگی
ییبو سعی کرد دیگه اذیت ژان نکنه ولی به شدت اون بوسه سرحالش کرده بود
هردو شروع کردن به صبحونه خوردن

ژان : امروز چیکار میکنی
ییبو : باید برم استدیو میای
ژان : نه دیشب دکتر کیم بهم زنگ زد گفت برم بیمارستان
ییبو : خیلی خوب پس تو هم اماده شو که اول تو رو برسونم بیمارستان بعد خودم میرم
ژان : نه بابا خودم میرم
ییبو : اااا اصلا یادم نبود صبر کن الان میام
ییبو به سمت اتاق رفت از توی کشو ریموت ماشین برداشت از اتاق خارج شده
ریموت گرفت طرف ژان
ییبو : بیا از این ماشین استفاده کن

ژان ریموت از ییبو گرفت
ژان : وای ییبو نگو ماشینت آئودی هست
ییبو :هست
ژان : واییییییی ییبو خیلی دوست دارم من رفتم اماده بشم
سریع از اشپزخونه خارج شده
ییبو با حرف ژان لبخندی زد شروع به جمع کردن ظرفا کرد بعد از تمیز کردن اشپزخونه به اتاق رفت و اماده شد که بره استدیو

<•••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••>
امیدوارم که دوست داشته باشید ❤️

<•••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••>امیدوارم که دوست داشته باشید ❤️

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.
❅کوه یخ❅Where stories live. Discover now