Part26❤︎

1.4K 294 21
                                    

بعد از چند دقیقه ییبو در باز کرد مثل همیشه نبود موهاش به هم ریخته بود لباساش نامرتب بود
ییبو با دیدنم خندید
ییبو : فکر کنمم دارم دیونه میشم دیگه همه جا دارم میبنمت
ژان : مستی
ییبو با شنیدن صدام به خودش اومد دستش گذاشت رو گونه هام
ییبو : الان تو واقعی هستی
ژان دست ییبو رو میگیره و میبرتش داخل خونه ای واییییی تو این خونه چی شده همه ی ظرف و گلدان های روی میز شکسته بود روی میز پر از غذا و شیشه های مشروب بود خونه کاملا به هم ریخته شده بود

ژان : چیکار کردی با این خونت این چه سر و وضعیه که واسه خودت درست کردی
ییبو دستش از تو دستم در اورد وایساد رو به روم
ییبو : هیچی نگووو فقط وایسا رو به روم میخوام نگات کنم
ییبو فقط تو چشمام نگاه میکرد دلم میخواست بغلش کنم بهش بگم چرا داری این کارا رو میکنی بعد از چند دقیقه کنار رفت و خودش انداخت روی کاناپه
ییبو : واسه چی اومدی
ژان : اومدم وسایلام بردارم
به سمت اتاقم رفتم تختم کاملا نامرتب بود یعنی ییبو اینجا میخوابه چرا اینقدر پریشونه
سریع لباسا و وسایلام جمع کردم گذاشتم توی ساک از اتاق بیرون رفتن یه عالمه شیشه کف زمین بود رفت توی اشپز خونه و جارو برداشتم داشتم شیشه ها رو جمع میکردم ییبو اومد جارو ازم گرفت

ییبو : ولش کن خودم جمعش میکنم نشست رو زمین یکی از شیشه ها رو برداشت
ژان : بهش دست نزدن
ییبو : اخ
سریع نشستم یکی از شیشه ها رفته بود توی دستش
ژان : بهتتتتت میگم بهش دست نزن چرا داری اینجوری میکنی بلند شو ببینم
دست ییبو رو گرفتم بلندش کردم گذاشتمش روی کاناپه به اشپزخونه رفتم جعبه کمک های اولیه رو برداشتم دستش پانسمان کردم
تو زمانی که داشتم دستش پانسمان میکردم همش داشت بهم نگاه میکرد دیگه نمیتونستم طاقت بیارم پانسمان دستش که تموم شد بغلش کردم
ژان : چرا اینجوری شدی چرا داری اینکارا رو میکنی
ییبو هیچ جوابی نداد بعد از چند دقیقه خواستم از بغلش بیام بیرون ولی ییبو محکم منو گرفت
ییبو : خواهش میکنم فقط چند دقیقه بزار همینجوری بمونم فقط چند دقیقه

دوباره بغلش کردم دلم نمیخواست از بغلش بیرون بیام بالاخره بعد از چند دقیقه ییبو از بغلم بیرون اومد بلند شد یکی از مشروب ها برداشت و دوباره خورد
سریع شیشه مشروب ازش گرفتم
ژان : بسه به اندازه کافی مست هستی برو بخواب دیگه
ییبو : مست نیستم بده به من
دستش گرفتم بردمش طرف اتاقش
ییبو : نههههه این دیگه اتاق منه
به اتاق من اشاره کرد رفتیم اتاق گذاشتمش رو تخت
ژان : بخواب من برم برای یه چیزی بیارم بخوری
دستم گرفت
ییبو : نهههه جای نرو پیشم بمون خواهش میکنم
ژان : خیلی خوب جایی نمیرم
ییبو داری با من چیکار میکنی کاش الان اینقدر قدرت داشتم که میتونستم بهت بگم دوست دارم
بالاخره بعد از نیم ساعت ییبو خوابش برد بلند شدم تمام خونه رو مرتب کردم تا ساعت ۱۲ طول کشید به شدت خسته بودم

بعد از اینکه خونه رو تمیز کردم به اتاق ییبو رفتم نشستم نگاش کردم دلم میخواست تا خود صبح فقط نگاش کنم بعد از چند دقیقه احساس کردم ییبو داره تو خواب تکان میخوره و حرف میزنه رفتم کنارش متوجه شدم داره خواب میبینه چند دفعه صداش کردم ولی بیدار نشد که در اخر خودش از خواب پرید تند تند نفس میکشید
ژان : حالت خوبه
ییبو با شنیدن صدای ژان به عقب برگشت گیج به ژان نگاه میکرد
ییبو : تو اینجا چیکار میکنی
مستی از سرش پریده بود و هیچی یادش نمیامد
ژان : اومده بودم وسایلام ببرم ولی حالت که دیدم نتونستم بردم دیگه
با نگرانی برگشت سمتم
ییبو : مست بودم چیکار کردم هااا چیزی گفتم
ژان : نه چیزی نگفتی
ییبو یه نفس عمیق کشید
ییبو : خیلی خب وسایلات که جمع کردی میتونی بری دیگه
باز شد همون ییبو چند وقت پیش بدون هیچ گرمی ، چرا دیگه تو چشمام نگاه نمیکنه بلند شدم

ژان : اینقدر هم مشروب نخور من رفتم
ییبو : درست نگاه کن که هیچ چیزی جا نگذاشته باشی چون دلم نمیخواد دیگه ببینمت
با این حرفش احساس کردم صدای شکستن قلبم شنیدم
ژان : ییبو تو چشمام نگاه کن بگو دیگه دلت نمیخواد منو ببینی
ییبو تو چشمام نگاه کرد
ییبو: ژان نمیخوام دیگه ببینمت قرار داد ما هم تموم شده دیگه چه انتظاری ازم دارییی هاااااا بیا حتی اگر بیرون هم همدیگه رو دیدیم بهم حتی سلام هم نکنیم البته قرارمون هم از اول همین بود برو به زندگیت برس
با شنیدن این حرفای ییبو انگار که دنیا رو سرم خراب شد مطمئن بودم اگه یه کلمه حرف بزنم سیل اشکام رو گونه هام میرخت سریع از خونه بیرون رفتم

به طرف اسانسور رفتم احساس کردم دیگه نفسم بالا نمیاد کف اسانسور نشستم چشما شروع به باریدن کردن دلم میخواست که همین الان بمیرم دیگه نمیخواستم زنده باشم اسانسور ایستاد ولی من توان بلند شدن نداشتم احساس کردم یکی کنارم نشست
... : حالتون خوبه بزارین کمکتون کنم برید بیرون
بدون اینکه من حرف بزنم زیر بغلم گرفت منو بلند کرد روی مبل توی لابی گذاشت بهش نگاه کردم یه پسری تقریبا هم سن خودم بود رفت و چند دقیقه بعد با یه بطری اب برگشت
... : بیا اب بخور که بتونی درست نفس بکشی
سر بطری باز کرد بطری بهم داد اب خوردم بعد از چند دقیقه حالم بهتر شد
ژان : ممنونم ببخشید این وقت شب وقت شما رو هم گرفتم
... : کاری نداشتم داشتم میرفتم خونه
بلند شدم
ژان : خیلی ممنونم من دیگه برم
...: بزارین من شما رو برسونم اخه دیر وقته
ژان : نه ممنون میخوام یکم قدم بزنم
...: هر طور راحتین خدافظ

از برج خارج شدم شروع کردم به قدم زدن دیگه هیچ دلیلی واسه زندگی کردن نداشتم کاش هیچ وقت با ییبو اشنا نشده بودم کاش همون شب به دست ادمای جیهو کشته میشدم
من چطوری میتونم بدون ییبو زندگی کنم

<••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••>
امیدوارم که دوست داشته باشید❤️

<••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••>امیدوارم که دوست داشته باشید❤️

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.
❅کوه یخ❅Where stories live. Discover now