Part9❤︎

1.8K 382 16
                                    

ییبو دستش رو به طرف پیشونی ژان برد موهاشو کنار زد دستش به طرف زخم روی گونش کشید برای هزارومین بار به اون عوضی لعنت فرستاد مطمئن بود اگر اون الان رو به روش بود به جای سالم تو بدنش نمیزاشت

دلش میخواست بشینه و بهش نگاه کنه یه لحظه به خودش اومد و سریع دستش و عقب کشید دلیل هیچ کدوم از کاراش نمیدونست
به سمت کاناپه توی اتاق رفت و نشست دیگه هیچ جوره نمیتونست درد پاهاش تحمل کنه  یکی از پرستارا رو صدا زد که براش مسکن بیارن شاید دردش کم شد

تقریبا یک ساعت بعد از خوردن مسکن درد پاهاش کمتر شده بود داشت با موبایلش بازی میکرد که احساس کرد ژان تکان خورد
به سمت تخت ژان رفت که متوجه شد داره هوش میاد یک ربع بعد ژان کاملا هوش اومده بود

ژان : اینجا کجاست
ییبو : اینجا بهشته منم فرشته نگهبانتم
ییبو بعد از این حرف یه لبخند زد به ژان نزدیک تر شد
ییبو : درد نداری ؟ خوبی
ژان : اره خوبم فقط همه بدنم کوفته شده راستی تو اونجا چیکار میکردی
ییبو : کجا
ژان : نزدیک خونه من
یببو : اهان اومده بودم با تو حرف بزنم
ژان : با من چیکارم داشتی

ییبو : حالا فعلا اسراحت کن بعد میگم بهت
ییبو میخواست از تخت دور بشه که ژان دستش گرفت و گفت
ژان : خیلی ممنون اگر تو نبودی حتما الان مرده بودم حتما یه زمانی واست جبران میکنم
ییبو : الان جبران کن
ژان : چی
ییبو :ببین بیا یه معامله باهم بکنیم
ژان : معامله چه معامله ای

ییبو : من تمام بدهی تو رو میدم تو دوماه نقش دوس پسر منو بازی کن همین
ژان : چییییی زده به سرت
ییبو : بهش فکر کن بعد از این دو ماه دیگه هیچ بدهی نداری و میتونی واسه خودت بهترین زندگی درست کنی
ژان : اخه چرا من باید نقش دوس پسرت بازی کنم
ییبو دلش یکم شیطنت میخواست لب تخت ژان نشست و گفت
ییبو : چیه دلت نمیخواد نقش بازی کنی دوس داری واقعا دوس پسرم بشی
ییبو دوتا انگشت دستش رو لباش گذاشت اروم گفت
ییبو : نکنه از بوسه اون روز خوشت اومده
ییبو به شدت از صورت قرمز شده ژان خندش گرفته بود ولی خودش کنترل کرد که یکم بیشتر اذیتش کنه

ییبو سرش رو به ژان نزدیک میکنه که با نزدیک شدن سرش ژان شروع میکنه به سکسکه کردن ییبو نمیتونه دیگه خوش کنترل کنه میزنه زیر خنده ژان که از دست ییبو عصبانی شده بود گفت
ژان : زهرمار تو خیلی منحرفی
ییبو : واییییی..... ییی باید خودت ‌تو .. میدیدیییییی صورتت مثل گوجه قرمز شده بود
بعد دوباره شروع میکنه به خندیدن
ژان بالش پشت کمرش برداشت زد به ییبو
ییبو از تخت پایین اومد که همون موقع پاهاش درد گرفت

ییبو : اخ
ژان : چی شد پاهات درد گرفت به جای این مسخره بازیا برو یه جا بتمرگ
ییبوخندید و گفت:
ییبو :خیلی خوب بابا رفتم
ییبو به سمت کاناپه رفت روش خوابید خیلی وقت بود که از ته دل نخندیده بود چشماش و بست به خاطر خستگی که داشت بعد از چند دقیقه خوابش برد

( از زبان ژان )
الان حدود دوساعت بود که ییبو خوابش برده بود ژان داشت به پیشنهاد ییبو فکر میکرد
یعنی اگر من اینکارو انجام بدم بعد دو ماه دیگه راحتم دیگه میتونم هر کاری دلم بخواد با پولم بکنم
اونقدر فکرش درگیر بود که خوابش نمیبرد
نیمه های شب بود که احساس کرد ییبو داره تو خواب حرف میزنه خیلی اروم از تخت پایین اومد و به سمت کاناپه رفت

بادیدن صورت ییبو که خیس از عرق شده بود کنار کاناپه نشست ییبو داشت با خودش اروم حرف میزد ژان سرش رو به لبای ییبو نزدیک کرد که بفهمه چی داره میگه تنها چیزی که فهمید این بود که داره مامانش صدا میزنه سرش عقب برد و اروم صداش زد
ژان : ییبو بلندشو داری خواب میبینی ییبو
ییبو یکدفعه از جاش پرید و نفس نفس میزد ژان براش یه لیوان اب ریخت که بده به ییبو
ژان : بیا اینو بخور اروم بشی

ییبو به سمت ژان برمیگره و عصبانی میگه
ییبو : هر وقت دیدی من دارم خواب میبینم حق نداری بهم نزدیک بشی فهمیدییییییییی
ژان : اوووو چته خوب حالا بیا این اب و کوفت کن حیف من که اومدم کمکت کنم
ژان لیوان اب به دست ییبو میده و به طرف تخت میره پشت به ییبو میخوابه با خودش فکر میکنه یعنی چه خوابی دیده بود که اینقدر اونو پریشون کرده بود

<•••••••••••••••••••••••••••••••••••••••>
امیدوارم که دوس داشته باشین❤️

<•••••••••••••••••••••••••••••••••••••••>امیدوارم که دوس داشته باشین❤️

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.
❅کوه یخ❅Where stories live. Discover now