Part41 ❤︎

1.3K 258 35
                                    

یانجون سریع اومد بالای سرم زد به پشت کمرم بعد از چند دقیقه نفسم جا اومد
ژان : از کی خوشت اومد
یانجون سرش انداخت پایین
یانجون : هیچی هیچی ببخشید دکتر
بعد این حرف سریع دوید سمت در و هرچی صداش زدم دیگه برنگشت
نمیدونستم الان باید چیکار کنم گوشی برداشتم به ییبو زنگ زدم ولی جواب نداد یعنی باید به ژنگ بگم ای باباا چرا باید به من بگه بعد چند دقیقه گوشیم زنگ خورد سریع جواب دادم
ییبو : سلام ببخشید عزیزم نفهمیدم زنگ زدی
ژان : ییبو یانجون عاشق ژنگ شده
ییبو : هاا یانجون کیه
ژان : یکی از دستیارای ژنگ
ییبو خندید

ییبو : وایییی خدا یعنی ژنگ دیگه دست از سر ما بر میداره این یانجون کجاست من بیام دستشو ببوسم
ژان : اااا دیونه
ییبو خندید و بعد جدی گفت
ییبو : ولی خارج از شوخی به نظرت جدی بود یا همینجوری یه چرتی گفت
ژان : نمیدونم واقعا
ییبو : حالا بهش فکر نکن یه کاری میکنیم حالا
ژان : باشه‌ من برم دیگه
ییبو : باشه عزیزم میبینمت
گوشی قطع کردم رفتم توی بخش به چندتا از بیمارا سر زدم و برگشتم اتاقم خودم با خوندن پرونده ها سرگرم کردم نمیدونم چقدر گذشته بود که ژنگ اومد تو اتاقم و خودش پرت کرد رو کاناپه

ژنگ : وای خدااا دارم از خستگی میمیرم
ژان : خسته نباشی عمل خوب پیش رفت
ژنگ : اره ولی بدن مریض خیلی ضعیفه باید خیلی حواسم بهش باشه تو چه خبرا امروز میری استدیو
ژان : هااا تو از کجا میدونی
ژنگ دستپاچه شد
ژنگ : دیشب ییبو گفت دیگه
ژان : موقعی که به من گفت تو رفته بودی
ژنگ : نه به من زودتر گفت
ژان : چرا
ژنگ : اااا چه میدونم گفت دیگه بهم میگم الان از پیش بابام میامدم
ژان : خب
ژنگ : گفت وزیر لین امشب پدر مادرم و منو  دعوت کرده خونش بابا گفت منم باید برم ولی اصلا حوصله ندارم
ژان : پدر یانجون میگی
ژنگ : اره فکر کنم رفته به باباش گفته من باهاش بد حرف زدم منو میخوان از کشور اخراج کنن
بعد شروع کرد به خندیدن

ژان : میدونستی خیلی مسخره ای
ژنگ خندید
ژنگ : اره میدونم
ژان : حالا میخوای بری یا نه
ژنگ : نه بابا حوصلم نمیشه
ژان : برو ببین چه خبره بیا واسم تعریف کن بعدشم دلت میاد خونه ویز نری این اتفاقات تو زندگی ادم یه دفعه می افته هاا
ژنگ : حالا بهش فکر میکنم هیچی نگو میخوام بخوابم
ژان : خو برو اتاق خودت بخواب
ژنگ : حرف نباشه میخوام اینجا بخوابم
خندیدم دیگه حرفی نزدم

نیم ساعت گذشته بود که یکی در زد و یانجون اومد داخل با دیدن ژنگ که روی کاناپه خوابید صداش اورد پایین و اروم حرف زد
یانجون: دکتر شیائو باید بیاید به بیمار اتاق ۶۰۹ سر بزنید
ژان : خیلی خب میتونی بری
یانجون تا امد از اتاق خارج بشه
ژنگ : چرا پدرت امشب ما رو دعوت کرده
یانجون برگشت و با تعجب به ژنگ نگاه کرد
یانجون : با من هستین دکتر
ژنگ : اره
یانجون : دکتر من نمیدونستم پدرم شما رو دعوت کرده
ژنگ : خیلی خب میتونی بری
یانجون از اتاق خارج شد

❅کوه یخ❅Where stories live. Discover now