Part33❤︎

1.5K 266 101
                                    

الان دو روز که از ژنگ خبر ندارم گوشیش خاموشه و بیمارستان هم نیمده نگرانش بودم
ییبو : از وقتی که اومدی تو فکری اتفاقی افتاده
ژان : هااا نه نه چیزی نشده
ییبو : مطمئن
ژان : میگم ییبو این دو روزه ژنگ ندیدی که از خونه بره بیرون
ییبو : نه ندیدمش چطور مگه
ژان : دو روزه ازش خبر ندارم
ییبو : نگرانشی
ژان : اره نگرانش شدم اخه یه بحث کوچیک بینمون پیش اومد فکر کنم هنوز از دستم ناراحته
ییبو : بیا این ابمیوه رو بخور بالاخره برمیگره نگران نباش
ابمیوه رو داد بهم
ییبو : میگم ژان برنامه اخر هفتت چیه
ژان : برنامه خاصی ندارم چطور
ییبو : اوکی میخوام یه چیز خیلی مهم بهت بگم

ژان : چی میخوای بگی الان بگو
ییبو : نه دیگه خشک و خالی که نمیشه بزار همون اخر هفته میگم بهت
یعنی چی میخواد بهم بگه اخه من چطوری تحمل کنم تا اخر هفته الان میگفتی دیگه
ژان : ییبو من باید برم فردا صبح عمل دارم
ییبو : صبر کن میبرمت
ژان : نههه نمیخواد میخوام یه هوا به سرم بخره تو هم کار داری راستی اهنگ که تموم شد باید اول واسه من بخونیااا
ییبو خندید اومد سمتم دستش کرد تو موهام ، موهام به هم ریخت
ییبو : چشم اول واسه شما میخونم
حاظرم شرط ببندم اگه ییبو یه قدم دیگه بهم نزدیک میشد صدای قلبم میشنید
خدافظی کردم و رفتم

تصمیم گرفتم که به ییبو بگم که چه احساسی دارم دیگه نمیتونستم بیشتر از این تحمل کنم داشتم با خودم فکر میکردم که دوباره احساس کردم کسی داره دنبالم میکنه این چند وقته همش یه نفره که داره دنبالم میکنه سریع رفتم تو خونه در بستم
اخه کیه که داره منو تعقیب میکنه یعنی به پلیس گذارش بدم سعی کردم بهش فکر نکنم
گوشیم برداشتم و برای هزارومین بار به ژنگ زنگ زدم ااااا گوشیش روشنه خواهش میکنم جواب بده
ژنگ : بله
ژان : بله و کوفت بله درد معلومه کجایی نمیدونی چقدر نگرانت شدم احمق
ژنگ : اااا چته چرا دعوام میکنی
ژان : کوفت کجایی
ژنگ : بیرون از شهرم

ژان : فردا میای بیمارستان
ژنگ : نه فردا شب میام ببینمت
ژان : باشه منتظرتما راستی حالت خوبه
ژنگ : یسسسسسس چرا حالم بد باشه میشه فردا که اومدم از اون نودل خوشمزه هات درست کنی
خندیدم
ژان : اره تو بیا فقط
ژنگ خدافظی کرد خیالم راحت شد از دستم عصبانی نیست
صبح رفتم بیمارستان و همش منتظر بودم که زود شیفتم تموم بشه برم خونه

بالاخره شیفتم تموم شد رفتم خونه سریع غذا درست کردم و منتظر موندم تا ژنگ بیاد بالاخره ژنگ اومد
ژنگ : ژاننن اینقدر گرسنمه که حد نداره
یه دونه زدم تو سرش
ژان : معلومه کجایی
ژنگ : نه دیگه منو تو نمیتونیم به این زندگی ادامه بدیم همش منو میزنی اصلا من میرم خونه بابام خسته شدم از دستت
اومد از در بره بیرون که برگشت
ژنگ : بزار اول غذام بخورم بعد میرم خونه بابام
هر دو خندیدم رفتیم تو اشپزخونه

❅کوه یخ❅Where stories live. Discover now