Part36❤︎

1.4K 253 16
                                    

( از زبان ژان )
تقریبا یک هفته هست که به ییبو احساسم اعتراف کردم بعد از اون شب دیگه ییبو نزاشت برگردم خونه و باز مثل قبل باهم زندگی میکنم این چند روزه برام جز بهترین روزای زندگیم بوده ولی ای کاش برای ژنگ هم این اتفاق نمی افتاد
هنوز که هنوز هیچ تغییری توی حالش ایجاد نشده و همونی هست که از اول بوده
امروز به شدت سرم شلوغ بود بعد از عمل که تقریبا سه ساعت طول کشیده بود خسته از اتاق عمل اومدم بیرون به سمت اتاق رفتم همین که وارد اتاق شدم بک ون وارد اتاق شد
بک ون : دکتر ژ...ژو
با ترس به طرف بک ون برگشتم
ژان : دکتر ژو چی
بک ون : ایست قلبی کردن

سریع از اتاق بیرون رفتم به طرف اتاق ژنگ رفتم دکتر کیم داشت عملیات احیا رو انجام میداد بعد از چند دقیقه دکتر کیم دست از کار کشید
دکتر کیم : دیگه فایده نداره ضربانش برنمیگرده
نهههه نمیتونم اجازه بدم به طرف تخت رفتم دکتر کیم کنار زدم خودم براش عملیات احیا رو انجام دادم
دکتر کیم : دکتر شیائو فایده نداره
نههه امکان نداره نمیتونی اینجوری بری دکتر کیم دستم گرفت
دکتر کیم : بسته
دستم از دستش بیرون اوردم فریاد زدم
ژان : نهههه اجازه نمیدم اینجوری برهههه هیچ کس حق دخالت نداره
بعد از سه دقیقه یکی از پرستارا گفت
پرستار : برگشت برگشت
دست از کار برداشتم دیگه دستام توان هیچ کاروی نداشت از تخت پایین اومدم پایین تخت نشستم دیگه برام ادمای که تو اتاق بودن هیچ اهمیتی نداشتن و از ته دل شروع کردم به گریه نه ژنگ تو حق نداری اینجوری بری من نمیزارم به این راحتی منو تنها بزاری

من نمیزارم بهترین دوستم اینجوری منو تنها بزاره دکتر کیم جلوی پاهام زانو زد
دکتر کیم : حالت خوبه
فقط تونستم سرم تکون بدم همه کسای که تو اتاق بودن وقتی حال منو دیدن از اتاق بیرون رفتن
دکتر ژو ( پدر ژنگ ) اومد بالای سرم دستم گرفت و بلندم کرد
دکتر ژو : نمیدونم چطوری ازت تشکر کنم اگر تو نبودی الان ژنگم مرده بود خیلی ممنونم که اینقدر هوای ژنگ داری خیلی ممنون
دکتر ژو بعد از این حرف از اتاق بیرون رفت من به طرف تخت ژنگ رفتم موهاشو از روی صورتش کنار زدم
ژان : ژنگ خواهش میکنم برگرد من به ادمی مثل تو تو زندگیم نیاز دارم تو نباشی من پیش کی درد و دل کنم خواهش میکنم بیشتر از این عذابم نده

دیگه تا پایان شیفت کاریم از اتاق ژنگ بیرون نرفتم و باهاش حرف زدم
خیلی خسته بودم از بیمارستان خارج شدم به طرف خونه رفتم وارد خونه که شدم همه چراغ های خونه خاموش بود پس ییبو هنوز نیمده به گوشیش زنگ زدم خاموش بود‌
رفتم لباسم عوض کردم نشستم پای تلویزیون نمیدونم چقدر گذشته بود که خوابم برد
با احساس دست به نفر روی صورتم بیدار شدم چشمام باز کردم و چهره خسته ییبو رو دیدم
ییبو : ببخشید نمیخواستم بیدارت کنم
ژان : سلام کی اومدی گوشیت چرا خاموش بود
ییبو : همین الان اومدم ببخشید شارژ گوشیم تموم شده بود متوجه نشدم

❅کوه یخ❅Место, где живут истории. Откройте их для себя