Part39❤︎

1.4K 249 67
                                    

کنار تختش نشستم دستاشو گرفتم
ژان : میدونی اگه اتفاقی واست می افتاد من هیچ وقت خودمو نمیبخشیدم خیلی دیونه ای خیلی چرا پریدی جلوم
ژنگ سعی کرد ماسک از روی صورتش برداره کمکش کردم ماسک از روی صورتش برداشتم لباش تکون میخورد ولی من صدای نمیشنیدم سرم برم جلو که بشنوم چی میگه
ژنگ : او....ن شب ف..فکر میکردم اخر...ین باری هست که ن..ودل تو میخورم
سرم بردم عقب
ژان : احمققق بعد این همه وقت حرف میزنی بعد از نودل حرف میزنی ای خدااا چرا این قدر احمقی تو
ژنگ لبخندی زد
ژنگ : خ...خوبی
ژان : اره الان خیلی خوبم خیلی این چند وقت همش نگرانت بودم

ژنگ : ب..بخشید نگرانت کردم
ژان : کوفته زودی خوب شوووو کلی حرف دارم برات بزنم
ژنگ : بگو
ژان : الان که نه امشب استراحت کن هنوز حالت خوب نشده
ژنگ : م..میشه امشب این..جا بمونی
ژان : اره حتما تو بخواب من همینجام
ژنگ بعد از چند دقیقه خوابش برد نمیدونم چقدر گذشته بود که گوشیم زنگ خورد ییبو بود سریع از اتاق بیرون رفتم که ژنگ بیدار نشه
ییبو : کجای پسر
ژان : اومدی بیمارستان
ییبو : اره
ژان : برو تو کافه الان میام پیشت

گوشی و قطع کردم به طرف کافه رفتم کلی ادم دم در کافه ایستاده بودن داشتن از دور عکس میگرفتن
رفتم طرف میز ییبو
ژان : لازم نبود بیای خسته هستی‌
ییبو : من تو رو میبینم کلا خستگی از تنم بیرون میره راستی حال ژنگ چطوره
ژان : فعلا مشخص نیست که وضعش چطوره ولی اصل اینکه که هوش اومده
ییبو : همین که تو الان خوشحالی خیلی خوبه کی بریم خونه
ژان : اومم میشه امشب من بمونم
ییبو : نخیر من خوابم نمیبره اصلا میخوای اینجا بمونی چیکار کنی ژنگ که خوابیده تو هم بیا خونه استراحت کن فردا صبح قول میدم خودم بیارمت
ژان : اااا لوس نشو دیگه همین یه امشب

ییبو : هیییی این هنوز هوش نیمده داره بینمون فاصله میندازه هاااا
ژان : ااا صداتو بیار پایین اصلا تو هم همینجا بمون
ییبو لبخند بزرگی زد
ییبو : حالا شود حرف حساب اتاق من کجاست
ژان : کوفت بیا بریم اتاق من
با ییبو رفتیم تو اتاق
ژان : چند لحظه اینجا بشین من برم به ژنگ سر بزنم و بیام
ییبو : زود بیای یااا
ژان : باشه
به طرف اتاق ژنگ رفتم در و که باز کردم پدر و مادرش بالای سرش بودن
ژان : ببخشید نمیدونستم کسی تو اتاقه
دکتر ژو : نه خواهش میکنم دکتر بفرماید
ژان : نه دیگه مزاحمتون نمیشم فقط میخواستم مطمئن بشم حالش خوبه

از اتاق بیرون اومدم رفتم تو اتاقم ییبو روی کاناپه توی اتاق خوابش برده بود رفتم کنارش نشستم 
ژان : هی خوابم نمیبره خوابم نمیره الان مثل خرس خوابیده
ییبو : اولا که خواب نیستم دوما خرس هم خودتی
با شنیدن صداش ترسیدم و از کاناپه افتادم پایین ییبو وقتی قیافه ترسیده منو دید زد زیر خنده
ژان : هههههه بامزه اصلا هم خنده نداشت
ییبو : وای باید قیافه خودتو میدی
ژان : کوفت بگیر بخواب
ییبو دستم گرفت منو بلند کرد کشید توبغلش
ییبو : حالا خوابم میبره

❅کوه یخ❅Where stories live. Discover now