Part10❤︎

1.8K 371 25
                                    

فردا صبح ژان با صدای دکتر کیم از خواب بیدار شد
دکتر کیم : حالت چطوره ؟ درد نداری ؟
ژان : سلام دکتر نه خیلی بهترم
ژان به پشت سر دکتر کیم نگاه کرد و دنبال ییبو میگشت دکتر کیم که متوجه شد دنبال ییبو میگرده گفت
دکتر کیم : الان از اتاق رفت بیرون
ژان : کی
دکتر کیم : همونی که دنبالش میگردی ! میدونی چقدر نگرانت بود ! کل بیمارستان روسرش گذاشته بود یه سوال تو هم همینقدر دوسش داری

ژان از حرفای دکتر هیچی نمیفهمید اخه مگه میشه ییبو به خاطرش نگران بشه با تعجب رو به دکتر کرده که جواب دکتر بده که همون موقع ییبو رو پشت سر دکتر دید
ژان : ااا کی اومدی
ییبو : الان ! ببخشید دکتر کیم ژان تو بیان احساساتش خیلی ضعیفه ولی تو عمل خیلی بهتره و یه چشمک به ژان زد
دکتر کیم شروع به خندیدن کرد
ژان که کلا از حرف اونا هیچی نمیفهمید و کاملا گیج شده بود ( بچم خیلی گیج میزنه)

دکتر کیم از اتاق خارج شد ییبو به سمت ژان رفت و گفت
ییبو : بهتری
ژان : اره خوبم تو پاهات بهتره چرا اینقدر راه میری چرا استراحت نمیکنی
ییبو : من خوبم ! فکرت و کردی ؟
ژان : اره من قبول میکنم
ییبو لبخندی زد و گفت
ییبو : خیلی خوب دکترگفت که لازم نیست که تو بیمارستان بمانی تا ظهر مرخص میشی بعد میریم تو وسایلات جمع کن

ژان : وسایلام‌ واسه چی ؟
ییبو : چون باید باهم زندگی کنیم
ژان با داد گفت :
ژان : چیییییییییی صبر کن ببینم من بایییید بیام خونه تو
ییبو : اههه کوفت چرا داد میزنی ؟ اره باید این دوماه با من زندگی کنی
ژان : تو نگفته بودی که من باید با تو زندگی کنم من نمیام

ییبو : اووو چراا مثل یه دختر ۱۸ ساله رفتار میکنی از چی میترسی !
ژان : اصلا هم اینجوری نیس تو گفتی من نقش دوس پسرت بازی کنم فقط نگفتی که باید بیام پیشت
ییبو : خیلی مسخره هستی دیگه تموم کن این چرت و پرتا رو
ژان : اوفففففف باشه بابا باش

در اتاق باز شد و ظرف غذا ها رو روی میز گذاشتن و رفتن بیرون
ییبو : میتونی راه بری یا غذات بیارم اینجا واست
ژان : نه خودم میام
هر دو به سمت میز رفتن و نشستن تا صبحانشون بخورن
ییبو : اهه اینا چیه من نمیتونم مربا بخرم من باید قهوه بخورم حتما

ژان با یه حالت مسخره ای گفت
ژان : وایییی عزیزممممم چقدر بد بزار الان واست یه چیز دیگه سفارش میدم 😒خوب کوفت بخور دیگه چقدر حرف میزنی
ییبو ادای ژان در اورد شروع کرد به غذا خوردن

ژان ظهر از بیمارستان مرخص شد و همراه ییبو به سمت خونش رفت وسایلای مورد نیازش جمع کنه
ژان بعد از جمع کردن وسایلاش به سمت ماشین رفت و سوار شد
ییبو : همه چیز و برداشتی
ژان : اره هرچی که به فکرم رسید برداشتم حالا اگر چیزی کم اوردم میام بر میدارم
ییبو سرش تکان داد به راننده اشاره کرد که حرکت کنه

جلوی یکی از معروف ترین برج های شهر وایسادن
ژان : خونت اینجاس
ییبو : اره چطور
ژان : بابا خر پول بابا خفن من همیشه از دور به این برج نگاه میکردم میگفتم یعنی میشه منم یه روز اینجا زندگی کنم

ییبو خند و گفت
ییبو : قراره دوماه زندگی کنی فکر کنم به یکی از ارزوهات رسیدی
ژان که با دهن باز به بالای ساختمان نگاه میکرد سرش تکان داد
ییبو : خیلی خوب بیا بریم داخل

<••••••••••••••••••••••••••••••••••••>
امیدوارم که دوس داشته باشید❤️

<••••••••••••••••••••••••••••••••••••>امیدوارم که دوس داشته باشید❤️

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.
❅کوه یخ❅Where stories live. Discover now